صرفا راجع به این موضوع صحبت نمیکنم که چگونه یک روایت خارقالعاده باعث شد که در کمتر از یک هفته، به تماشای تمام قسمتهای انیمه Attack on Titan یا به ترجمه درست اسم ژاپنیاش، «تایتان مهاجم» بنشینم و لحظهای میخکوب بودن به صندلیام را از دست ندهم.
به جز کلنجار رفتن با کرمهای مغزی خودم که دقیقا در دنیای «تایتان مهاجم» چه اتفاقی میافتد و چگونه این ریسمانهای پراکنده در نهایت با یکدیگر تار عنکبوت بینقصی را تشکیل میدهند، موضوع دیگری بود که ذهنم را حین تماشای این اثر آشفته کرده بود.
موضوعی که اکثرمان موقع دیدن یک بازیگر معروف که اسم آن را نمیدانیم، تجربه میکنیم. مثلا اگر دوستی کنار دستمان باشد از او میپرسیم که «فلانی، این بازیگر تو کدوم فیلم قبلا بازی کرده؟!». دقیقا همین حس، از زمان شروع فصل دوم Attack on Titan به من دست داد.
رویکردی که سازندگان انیمه از فصل دوم شروع کردند، موضوع آشنایی بود که حس میکردم قبلا آن را جایی دیده بودم؛ اما مزه تلخی در تمام مدت کلنجار رفتن زیر دهانم بود. انگار که سابقه خوشی از این رویکرد نداشته و قبلا یک بار ناراضی از تجربه یک اثر با همین رویکرد بلند شده بودم.
درست بعد از تماشای قسمت آخر «تایتان مهاجم»، انگار مثل انیمیشنهای کمبودجه و کمدی زمان کودکیمان، یک لامپ بالای سر من روشن شد؛ به یاد آوردم که آن مزه تلخ، دقیقا بعد از زمانی بود که بازی The Last of Us Part 2 را تجربه کردم.
(نکته مهم: از حالا، خطر لو رفتن داستان هر دو قسمت بازی The Last of Us و انیمه Attack on Titan وجود دارد.)
هر دو اثر، خیلی روراست راجع به انتقام صحبت میکنند. یعنی اگر در نظر داشته باشیم، قسمت اول بازی The Last of Us خود پیشدرآمدی بر داستان انتقامگیری شخصیتهای اصلی این بازی یعنی «الی» و «ابی» است. انیمه «تایتان مهاجم» البته به شما این پیش درآمد را نمیدهد.
انیمه داستان را درست از زمان شروع انتقام یا به قول خارجیها، از Main Event ماجرا آغاز میکند. مردمی که سالها دور دیوارهای محکمی که حتی خودشان نمیدانند چگونه دور آنها چیده شده، از دست تایتانهای آدمخوار در امان هستند. اما خیلی زود، انیمه همهچیز را برای شما خراب میکند.
در همان قسمت اول، یک تایتان غولآسا و یک تایتان زرهی ظاهر شده و با خراب کردن دیوار، راه تایتانهای چندمتری و آدمخوار را به دنیای آدمهای بیگناه سرزمین «پارادایس» باز میکنند. تا اینجا، هیچ منطقی برای شما وجود ندارد که چرا هیچ بشری، از وجود این دو تایتان متفاوت آگاه نبوده و چرا بعد از این همه سال، حالا این تایتانها به دیوار حمله کردهاند.
بعد از این اتفاق و فجایعی که در قسمت اول «تایتان مهاجم» رخ میدهد، حتی تا آخرین لحظه تمام ۱۰۰ قسمت این انیمه، این لحظه را مهمترین لحظه از کل سریال میسازد. همهچیز درست بعد از این Main Event مهم اتفاق میافتد و سرنوشت تمامی کاراکترها درست از آن لحظه شکل میگیرد.
در The Last of Us: Part 2 هم دقیقا همین اتفاق میافتد؛ درست زمانی که انتظارش را ندارید و جول از خدا بیخبر که به تازگی «ابی» را نجات داده، بعد از معرفی کردن خودش به شکل وحشیانهای کشته میشود. درست مثل مردم «پارادایس» در انیمه «تایتان مهاجم» که مشغول کار خودشان هستند اما تا چند ساعت بعدی، خوراک تایتانها میشوند.
تا به اینجا، همه ما میدانیم که شخصیت «ابی» در حقیقت دختر آن پزشکی است که جول در مقر «فایرفلایها»، او را به قتل رساند تا بتواند از کشته شدن الی در جهت درست شدن پادزهر برای نجات دنیا، جلوگیری کند. ابی طی چند سال اخیر به دنبال پیدا کردن جول و گرفتن انتقام قتل پدرش بوده که تا اینجای داستان، هیچ ایرادی نمیتوان به داستان گرفت.
نه!
یک ایراد جانبی میتوان گرفت؛ برای من، به شخصه ظهور «ابی» در داستان در ابتدا شاید کمی گنگ بود اما به هیچوجه بیشتر از ده دقیقه طول نکشید تا متوجه شوم شخصیت «ابی» دقیقا چه کسی است. مشخص بود که قرار نیست در دل روایت بازی، «وقایع» جدیدی رونمایی شود تا متوجه شویم «ابی» یک آدم کاملا جدید است و مشخص بود که همهچیز به قسمت اول بازمیگردد.
اما قرار نیست راجع به این موضوع صحبت کنیم و بهتر است که از بحث اصلی خارج نشویم.
در فصلها بعدی «تایتان مهاجم»، بالاخره به حقایق مهمی دست پیدا میکنیم و متوجه میشویم که دو تایتان غولآسا و تایتان زرهی در حقیقت انسانهای عادی هستند که قدرت تایتانهای اصلی را دارند و از سرزمینهای دور آمدهاند؛ اما دلیل حمله آنها به سرزمین «پارادایس» چیست؟
دلیل این حمله به خاطر گرفتن انتقام است. مردم سرزمین «پارادایس» همگی از نژاد تمدن «الدیا» هستند که این نژاد تنها کسانی هستند که توانایی تبدیل شدن به تایتان را دارند و در جنگی که ۲۰۰۰ سال پیش با تمدن «مارلیا» داشتند، از این قدرت برای سلاخی کردن این تمدن به شکل ناجوانمردانهای استفاده کردند.
تمدن «مارلیا» هم طی دو هزار سال، با جمع کردن قدرت خود و گروگانگیری عاطفی و اجتماعی از پناهندههای «الدیایی»، از آنها به عنوان سلاحهای تایتانی استفاده کرد و مردم «پارادایس» هم که به لطف پادشاه قبلی خود تمام حافظه خود را از دست داده بودند، از همهجا بیخبر، فقط قربانی این حملات ناگهانی تایتانهای اصلی از سرزمین «مارلیا» میشدند.
مدت زمان زیادی طول کشید تا بالاخره متوجه شویم که چرا این تایتانها به «پارادایس» حمله میکنند؛ از دید این تایتان و تمدن «مارلیا»، تمامی «الدیایی»ها، حتی کسانی که در «مارلیا» پناهنده هستند، به خاطر توانایی تبدیل شدن به تایتان، یک شیطان درون دارند.
آنها ۲۰۰۰ سال صبر کردند تا این که بالاخره بتوانند انتقام خود را از مردم تمدن «الدیا» بگیرند. هر چقدر که داستان «تایتان مهاجم» بیشتر به جلو حرکت میکند، بیشتر متوجه میشوید که نه تنها کسانی که از آنها متنفر بودید، میتوانند برای این حملات خود دلیل قانعکننده داشته باشند، بلکه طولی نمیکشد که با آنها همذات پنداری میکنید.
اینجاست که مساله اصلی و آن مشکل بزرگ The Last of Us خود را به خوبی نشان میدهد. مشکلی که دوست دارم آن را چنین خطاب کنم:
بازی The Last of Us: Part 1 به نظرم از دنبالهاش، بسیار بازی بهتری بود؛ شاید در بخشهایی مثل جلوه بصری و انیمیشن به قسمت دوم نمره برتری را بدهم اما از لحاظ داستان و روایت، هیچ شکی وجود ندارد که قسمت اول، بازی بسیار پختهتری بود.
با این حال، در قسمت اول، جای خالی یک آنتاگونیست را احساس میکردیم. به صورت بازهای، شخصیتهای منفی به بازی میآمدند که خیلی زود توسط «جول» یا «الی» سلاخی میشدند و دو کاراکتر ماجراجویی خود را مجددا از سر میگرفتند.
اما در قسمت دوم، مشخصا ناتیداگ سعی کرد که جای خالی این موضوع را با اضافه کردن شخصیت «ابی» پر کند. همهچیز هم طبق نقشه پیش رفت؛ انقدر ورود شخصیت «ابی» در بازی طوفانی بود که از همان لحظه اول که چوب گلف را به صورت «جول» کوبید، از او متنفر شدیم که فقط میخواستیم هر چه زودتر، مسیر انتقام «الی» را آغاز کنیم.
اما درست زمانی که به اواخر بازی میرسید، بازی شما را با یک پیچش داستانی روبهرو میکند؛ این که «ابی» یک آنتاگونیست از نوع «شرور» نیست و او یک «تضادساز» است. «تضادساز» کسی است که به خودی خود، آدم بدی نیست اما اهداف و ماجراجویی شخصیاش، ممکن است با اهداف و ماجراجویی شخصی کاراکتر اصلی متفاوت باشد.
اینجا بود که متوجه شدیم، ناتی داگ قصد ندارد تا نفرت ما را نسبت به شخصیت «ابی» بیشتر کند؛ آنها شوک ابتدای بازی را به ما وارد کردند که به مرور زمان و با نشان دادن «نقطه نظر» این شخصیت، ما را کمی نرمتر کرده و در جایگاهی قرار بدهند که بتوانیم درک کنیم چرا «ابی» به چنین شکل وحشیانهای، «جول» را به قتل رساند.
در انیمه «تایتان مهاجم»، این اتفاق فقط برای یک کاراکتر نمیافتد؛ تقریبا چندین کاراکتر در این اثر هستند که شما از آنها متنفر هستید. به عنوان مثال، کاراکترهای «برتولت»، «راینر» و «آنی» از جمله این کاراکترها هستند که وقتی میفهمید دلیل اصلی فجایع سرزمین «پارادایس» آنها هستند، فقط به فکر کشته شدن این کاراکترها هستید.
اما به مرور زمان، با پردازش درست «پسزمینه داستانی» تمامی این کاراکترها، خیلی زود متوجه میشوید که همهچیز در داستان آنقدر تکبعدی نیست که بتوانیم به پروتاگونیست حق بدهیم. نکته جالب این است که شما در همین حالت هم، نمیتوانید حتی به آنتاگونیستها هم حق بدهید.
حس گناهی که این سه شخصیت نامبرده شده در تمام مدت حضورشان در سریال دارند، با این که همیشه علنی گفته نمیشود اما کاملا محسوس است. شما میدانید که آنها مجبور به انجام چنین کارهایی هستند و این در حالی است که شاید اگر بخواهیم احساسات شخصی خودمان را از شخصیتهای اصلی جدا کنیم، شاید مردم نژاد «الدیا» دقیقا لایق چنین تنبیهی باشند.
اما شما از همان ابتدا نمیدانید که این شخصیتها، چه نیتی در سر خود دارند. این شخصیتها از ابتدای «تایتان مهاجم» خودشان را به عنوان همرزمهای شخصیتهای اصلی و دوست داشتنی سریال جا میزنند و شما میتوانید بعدهای متفاوتی از زندگی شخصی آنها و البته عادات فردیشان را ببینید. همین موضوع باعث میشود که خواه یا ناخواه، با آنها خو بگیرید.
همین موضوع به خوبی باعث میشود که، وقتی متوجه میشویم که این «برتولت» و «راینر» بودن که دیوار مایا را شکستند و باعث ورود تایتانها به سرزمین و خورده شدن صدها آدم از جمله «کارلا»، مادر شخصیت اصلی این انیمه یعنی «ارن» شدند، با احساس سردرگمی روبهرو شوید. انیمه به شما فرصت نمیدهد که از آنها متنفر باشید.
چون حتی در چهره و افکار شخصیتهای فرعی که با این کاراکترها در سریال بزرگ شدند و خو گرفتند هم مثل شما گنگ و پر از سوال است. «چرا برتولت و راینر این کار را انجام دادند؟ چرا آنی در وسط شهر تبدیل به تایتان شد و دهها نفر را زیر پا له کرد؟ چرا راینر و برتولت به دنبال دزدیدن ارن هستند؟»
اما اتفاقی که در The Last of Us: Part 2 میافتد، متفاوت است. آنها میخواستند همین رویکرد را پیش بگیرند اما این بار خبری از «پسزمینه داستانی» مناسب نبود. ناتیداگ در این زمینه، ترجیح داد که ریسک کند؛ اما به نظر من، این ریسک از همان اول هم اشتباه بود.
«اروین اسمیت»، فرمانده نیروهای مبارز گروه تجسس در انیمه «تایتان مهاجم» در آن دستهبندی از کاراکترهایی قرار میگیرد که به هیچوجه دوست نداشتیم مردن او را ببینیم. او از همان قسمت اول، به عنوان یک قهرمان جنگی و یک مرد همهفنحریف یاد میشود.
من خیلی در دنیای انیمهها گشت و گذار نکردهام، اما کاراکترهایی مثل «اروین» و «لیوای»، همان کاراکترهایی هستند که طرفداران آن انیمه را بسیار شگفتزده میکنند. معمولا همان Badassهایی که تمام کول بودنی که یک کاراکتر نیاز دارد را در خود جای دادهاند؛ البته با عادتهای رفتاری متفاوت.
اما مردن «اروین»، موضوعی نیست که به خاطر آن، تا آخرین لحظه از تماشا یا تجربه یک اثر، از آن متنفر باشیم. زمانی که انیمه «تایتان مهاجم» شخصیت «زیک» را وارد داستان میکند، او یکی از کاراکترهای مشابه «اروین» و «لیوای» یعنی «میکه» را میکشد. کاراکتر «میکه» به تنهایی جلوی چندین تایتان ایستادگی میکند اما «زیک» در اولین حضور جدیاش در سریال، با سنگدلی او را خوراک تایتانها میکند.
او در حضورهای بعدی خودش، در نهایت باعث کشته شدن یک کاراکتر خیلی مهم یعنی «اروین اسمیت» میشود. تا اینجا، همه ما متحدا از «زیک» یک شیطان در ذهن خود میسازیم و دوست داریم هر چه زودتر، کشته شدن او توسط «لیوای» را ببینیم تا «لیوای» به آخرین قولی که به فرمانده «اروین» داده، عمل کند و «زیک» را از صحنه روزگار محو سازد.
اما درست زمانی که این انزجار از یک شخصیت نزدیک به سطح نفرت میشود، ناگهان «زیک» با «ارن» ملاقات میکند و به او میگوید که «ارن، من تو رو تنها نمیذارم. پدرت تو رو شستشوی مغزی داده. قول میدم که برای کمکت برمیگردم».
«اروین» با تمام دوستداشتنی بودنش، به هیچوجه شخصیتی نبود که به خاطرش، چنین جمله مرموز و مهمی را فراموش کنم. جملهای که «زیک» به «ارن» میگوید، آن هم در حالی که این دو تا به حال حتی یک بار هم همدیگر را ندیدهاند و به نظر میرسد که «زیک» کاملا در حال گفتن حقیقت است و اگر حالا بمیرد، خیلی سوالها بیجواب باقی میماند.
اما زمانی که در ساعت اولیه یک بازی، شخصیت اصلی، مهم، دوستداشتنی و خفن یک بازی را به وحشیانهترین شکل ممکن به قتل میرسانی و تنها در فلشبکهای «تقریبا» بیاهمیت او را به میان میاوری، به هیچوجه انتظار نداشته باش که من بتوانم علاقهای به دیدن «نقطه نظر» تو داشته باشم.
اگر از همان ابتدا، در بازی The Last of Us: Part II به نقطه نظر «ابی» پرداخته میشد و در انتها این شخصیت حتی به شکل وحشیانهتری شخصیت «جول» را به قتل میرساند، به هیچوجه برایم مرگ جول غیرمنطقی نمیشد. حتی میتوانستم از این جسارت و ریسک سازندگان بازی، استقبال کنم.
همه ما میدانستیم که ناتیداگ در حال چیدن زمینهای است که در آن، شخصیت «الی» جای «جول» را به عنوان شخصیت قابلبازی بگیرد. اما «ریسک»ای که ناتیداگ انجام داد، آنقدر بزرگ بود که بیشتر از سورپرایزکننده بودن، بیشتر نزدیک به عجیب و احمقانه بود.
شما نمیتوانی با کشتن «میکاسا» در فصل دوم «تایتان مهاجم» و چیدن «پسزمینه داستانی» در فصلهای آینده، باعث شوی فراموش کنم که «فلان شخصیت» باعث مرگ یکی از مهمترین و بهترین شخصیتهای سریال شد. اما ایرادی ندارد اگر شخصیت «گابی» بعد از تنها ۵ قسمت از حضورش در انیمه، شخصیت دوستداشتنی مثل «ساشا» را به قتل برساند.
البته ریسک، موضوعی نیست که سازندههای انیمه «تایتان مهاجم» با آن غریبه باشند. درست مثل لحظهای که جنازه سوختهشده «آرمین» در آغوش «ارن» قرار میگیرد؛ یا درست زمانی که «ارن» درست تا یک قدمی رسیدن به هدفش، با یک تیر شلیک شده از سلاح «گابی»، سرش از تنش جدا میشود.
این سکانس، «شوک لحظهای» خوبی ایجاد میکنند؛ در حدی که انتظارمان برای قسمت بعدی بیشتر شود و در نهایت، قسمت بعدی حتی با یک منطق نصف و نیمه هم میتوانیم تا حدودی با آن کنار بیاییم. اما زمانی که «ارن» یا «جول» را برای همیشه بکشی، مطمئن باش که اهمیت دادن به بقیه ماجراجویی، خیلی کار سخت و طاقتفرسایی است.
موضوعی که مجددا، سازندگان «تایتان مهاجم» به خوبی متوجه آن شده بودند.
متاسفانه درست بعد از کشته شدن شخصیت «جول»، تمام علاقهام برای تجربه بازی از بین رفت. اما زمانی که خود را مجاب کردم تا انتهای بازی را ببینم و درست از اواسط بازی، ناتیداگ پلیر را مجبور میکند تا کاری انجام دهد که به هیچوجه دلش نمیخواد و آن هم تجربه بازی از «نقطه نظر» شخصیت «ابی» است.
این تجربه هر چقدر هم که بیشتر به جلو حرکت میکنیم، دردناکتر و خستهکنندهتر میشود. تا این حد که واقعا بعضی اوقات، از جان سالم به در بردن شخصیت «ابی» به خاطر این که آن را کنترل میکردم و مجبور بودم که برای دیدن انتهای بازی این کار را انجام دهم، به خود فحش و ناسزا میفرستادم.
ریسک بزرگ ناتیداگ، ریسک اشتباهی بود. شخصیت «جول» میتوانست در لحظه بهتری توسط «ابی» کشته شود. اما زمانی که این شخصیت از بازی به شکل وحشیانه توسط شخصیتی گرفته شد که تا به حال ندیدهایم، دیگر هیچ مقدار کیلوگرم عسل هم نمیتوانست باعث شود که به زندگی شخصیت و اهداف عاطفی شخصیت «ابی» اهمیت بدهیم.
اما «تایتان مهاجم» این کار را با شخصیتهای زیادی انجام داد؛ به نظرم بهترین نمونه آن شخصیت «زیک» و حتی خود شخصیت «ارن» بود. شخصیت «ارن» به مدت دهها قسمت یک پروتاگونیست دوستداشتنی بود که در فصل آخر، جای خود را به یک «شرور» نفرتانگیز میدهد و مجددا در همان فصل، به جای اصلیاش یعنی «پروتاگونیست» بازمیگردد.
سازندگان هم این کار را با ریسک بالایی انجام دادند، اما زیرکی آنها در نوع روایت و ایجاد سوال و جوابهای متفاوت و تاثیرگذار هم چندان بیتاثیر نبود. در این روایت، سوالها و جوابها، بیننده میتوانست قلب خود را فدای روایت و این گروگانگیری عاطفی کند اما در The Last of Us Part 2، همهچیز بیشتر فدای تعصب کورکورانهای شد که همه نسبت به ناتیداگ، نیل دراکمن و انحصاریهای پلیاستیشن دارند.
طی تحقیقاتی که کردم، شاید بتوان گفت که موفقترین سری مانگا و انیمه یک دهه اخیر، انیمه «تایتان مهاجم» است. دلایل زیادی برای آن وجود دارد که در سطحیترین توضیح ممکن، میتوان گفت که ایده «تایتان مهاجم» کاملا جدید بود و سبک روایی آن، به اندازهای جذاب بود که حتی «هالیوودبازها» هم اتز تماشا کردن آن بسیار لذذت میبردند.
سری The Last Of Us هم شاید از لحاظ میزان موفقیت و محبوبیتی که طی این سالها به دست آورده، شباهت زیادی به Attack on Titan داشته باشد؛ این در حالی است که حتی ایده اولیه این بازی هم بیشتر به بازیهای The Walking Dead، ساخته تلتیل گیمز شباهت دارد و داستان آن هم همان رایزنی همیشگی انسانها با زامبیهای خطرناک است.
اما نوع ارائه بازی The Last of Us موضوعی است که آن را خاص میکند؛ شاید در زمینه ارائه دادن، حتی بتوان این بازی را سرتر از ارائه انیمه «تایتان مهاجم» دانست. اما در نهایت، در حین تجربه یک اثر که تمام بار داستان به عهده «پروتاگونیست»(ها) و «آنتاگونیست»(ها) است، روایت «تایتان مهاجم»، بسیار بهتر و هوشمندانهتر از «آخرین ما» عمل میکند.
همچنین، در ارائه دادن یک پایانبندی کاملا نزدیک به واقعیت و نشان دادن حقایقی دنیای خشنی که در آن زندگی میکنیم، انیمه «تایتان مهاجم»، بسیار بهتر از این بازی عمل کرد و به هیچوجه به مخاطبها و طرفدارهای خود رحمی نشان نداد؛ صرفا به خاطر این که بتواند عدهای را راضی نگه دارد. نویسنده(ها) این انیمه، تا انتها، روی آن اتفاق درست و باورپذیر ایستادند.
یعنی به جای این که انگشتهای «الی» را قطع کنند و آن را در خانهای متروک رها کنند، کاری کردند که هیچوقت، «شال قرمز» از گردن «میکاسا» جدا نشود.