وقتی صبح از خواب بیدار شدم حس خوبی داشتم، انگار که اولین صبح زندگیمه و از جای دیگهای اومدم.
نه که ندونم چرا و چطور شد که الان اینجام اما احساس بی اطلاعی من رو خوشنود میکنه و زمانی که مسئولیتی گردنم نیست مدام این موضوع یادم میاد و خوشحالتر میشم.
دوران خدمت هم همین حس رو نسبت به زندگیم داشتم، موضوعی که بقیه ازش عاصین من رو خشنود میکرد.
خیال راحت از پِند بودن زندگی موضوعیه که یا باید تهی باشی که ازش لذت ببری یا بینهایت، حد وسط این داستانو قبول نمیکنه و دلشوره داره اما من زمانی که مسئولیتی ندارم و بیخیالم حالم خوبه کما این که هزینهش قبول کردن تهی باشه، اون که دنبال کلیده نهها، من کلید نباشه هم کنجکاو نیستم؛ هرچند نمیدونم قفل هست یا نیست اصلا.