مثل روانیا زندگی میكنم. تا اینجاش قابل قبوله، نقطه گُنگ داستان اينه كه نمیدونم جدی جدی روانیم يا فقط زندگیم مث دیوونههاست. شايدم ناخودآگاه فهميدم روانی بودن قشنگتره و دلم میخواد مثل يه روانی باشم و برم امین آباد کنار کلی جنتلمن و خلبان و دکتر مهندسِ جدی و پروفشنال به بهترین شکل ممکن گذر ایام کنم. آخه فقط اونجاست که آدما از خودشون و زندگیشون راضیان و سوار بر زمان بدون در نظر گرفتن مکان فقط حال و آینده رو میبینن.
نمیدونم. كلا از بدو تولد چيزی رو نمیدونستم و الانم وضع به همون منواله. اون چيزایی كه اون موقع نمیدونستم رو الان هم نمیدونم. فقط شكل ندونستنه فرق میكنه، عین انرژی که از بین نمیره اینم از بین نمیره، فقط از موضوعی به یه موضوع دیگه منتقل میشه. امروز یچیو نمیدونیم، فردا هم یچی دیگه و این است زندگی...
ندونستن هم با ندونستن فرق میكنه، مثلا من میدونم كه كی هستم ولی واقعا نمیدونم كی هستم و قرار هم نیست که بدونم! يعنی من آقای ايكسم و از چند سالگی اینو میدونستم ولی دونستن این آقای ايكس بودنه فقط تا يه مدت دونستن بود، یكم كه اومدم جلو فهميدم این موضوع خود نادونیه و هرچی بخوام بیشتر آقای ایکسو بشناسم بیشتر تو خودم و خدام غرق میشم.
من نمیدونم واقعا چه موجودیام، واقعا اینجا چيكار میكنم، واقعا برا چی اينجاام، چرا از سياهی تو شكم مادرم كشوندنم به يه جای سياهتر كه از زاویهی استاندارد خیلی روشن و سرسبزه ولی دورتر و نزدیکتر که میشی سياهيش همه جارو میگیره.
اصلا این سیاهیه آخر همه سیاهیاست یا بازم سياهی بعد از این هست که ما داريم به سمتش ميريم؟
نميدونم.
نکنه اینجا حکم شکم مادر رو برامون داره؟
نمیدونم.
اصلا ما کیه؟
نميدونم.
زمان چیه؟
نميدونم.
مکان کجاست؟
نمیدونم.
بازم نمیدونم و هزاران نميدونم به همه علامت سوالای تولید شده توسط مغزی که حتی نمیدونم این خودش چی هست اصلا.
این نمیدونما به کنار، یه سوال هست که اگه اینو بدونم همه رو میدونم:
چرا من اينا رو نميدونم؟ اينم نميدونم.
اينطور فكرا باعث شد روانی شم يا حداقلش دوس داشته باشم دیوونه و آزاد باشم که هیچی ندونم.
کوچیکتر که بودم انقدر از معمولی بودن میترسيدم كه روانی شدم، نگو تو اين سیاهی نامحدوده روانی بودن معمولیه و تنها چیزیه که باعث میشه بقیه بی تفاوت از کنارت بگذرن.
راستشو بخوای که به نفعته نخوای روانی نيستم ولی روانی نبودن رو دوس ندارم. آدمای سالم خطرناكن، ترسناكن، خبيث و پليدن. اونا روانی بودناشونو قايم میكنن تا نکنه نفع شخصیشون آسیبی ببینه.
اصلا مگه ميشه كسی روانی نباشه؟ اینو خوب میدونم که اصلا نمیشه.
يكی يهو با روپوش سفید که کلی براش سرکوفت خورده و زحمت کشیده و بازم ناراضیه با دستکش خونی ميكِشتت بيرون، برا اولین بار از خواب بیدار میشی زار ميزنی، جای این که یه لیوان چای بده دستت عذرخواهی کنه كله پات ميكنه چنتا با کف دست اندازه فیلش ميزنه پشتت بیشتر زار میزنی، میگه كوچولو به دنیا خوش اومدی و بلندتر زار ميزنی بعد کلی سال میگذره میشینی فكر میكنی به دوران قبلِ بیدار شدنت از شیرینترین خواب موقت دنیا.
به این که وقتی خودش ناراضیه چرا خوشحاله از حضور تو کنارش.
به این که اگه ازت متنفر نبود باز بهت خوشآمدگویی میکرد یا نه؟
نمیدونم.
شنیدی میگن ندانستن عيب نيست نپرسیدن عيب است؟ ما سکوت رو دوست داریم و نمیدونیم، شما صدامون کنید نادونِ خجالتیِ پُرعیب...