امیریا ماهر
امیریا ماهر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

در جستجوی آرزو…

سلام.
راستش این اولی پستی هست که در بلاگ ویرگول می‌نویسم.
با اخلاق و رفتار و قوانین این محیط آشنایی کامل ندارم؛ پس اگه متنم در جایی خلاف واقع یا سلیقه اعضای اینجا بوده پیشاپیش پوزش می‌خوام.

ابتدا بگم که علت نوشتن این مقاله چیه: من به دنبال شغلم و با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می‌کنم. ولی از طرفی چون جایی کار نکردم باید کارآموز بشم و متأسفانه چون دانش‌آموزم امکان کارآموزی تمام وقت به عنوان یه برنامه‌نویس رو ندارم.

از وقتی ۹ سالم بود عاشق موبایل و از وقتی ۱۱ سالم بود عاشق کامپیوترم بودم. سعی می‌کردم هر روز چیزای جدیدی یاد بگیرم و با دنیای کامپیوتر بیشتر در تعامل باشم.
اول از همه چون عاشق بازی بودم؛ بازی‌سازی رو انتخاب کردم و رفتم سمت انجین‌های ساده مثل Construct 2 و Game Maker. به مرور از سمت بازی‌سازی هم کنار رفتم و به سمت برنامه‌نویسی واقعی متمایل شدم. ۱۳ سالم بود که یکم پایتون و Turtle و کتابخونه‌های ساده‌ش رو یاد گرفتم. کم کم راهم رو به سمت وب متمایل کردم. با یادگیری HTML CSS و بعد هم JS و فریمورک Vue و Nuxt و همزمان یادگیری PHP و Laravel و دیتابیس‌ها رو تو روال کارم گذاشتم. در ادامه با یادگیری C# و .Net برنامه‌ی حسابداری‌ای پیاده کردم. بعد اواخر با جدیت تمام برنامه‌نویسی رو دنبال کردم و سعی کردم چیزای جدیدی یاد بگیرم. چیزایی مثل فلسفه یونیکس؛ ابزارهای سیستم‌عامل گنو+لینوکس.
یادگیری این چیزا؛ منو به جایی رسوند که الان احساس خوبی راجع به این مخلوق انسان‌ها دارم. ترکیب مورد استفاده روزانه‌م از Windows 7 + PHPStorm می‌رسه به Arch + i3 + tmux + vim. به مرور با صفحه سیاه ترموکس و ترمینال اندروید و TTY و cmd بزرگ می‌شم.
اما این قطار پیشرفت از یه لحاظ در باتلاق داشت فرو می‌رفت؛ حواسم به یه چیز خیلی مهم نبود و اون هم اجتماع بود. شده بودم کسی که با هیچ کسی جز کامپیوترش حرف نمی‌زد و گوشه‌گیر و ساکت و کم‌رو بود. اینکه از افعال گذشته استفاده می‌کنم به خاطر اینه که حس می‌کنم روابط و قدرت‌های اجتماعی‌م بهتر شده ولی چیزی که همچنان باهاش درگیرم، استرس‌های بی‌خود و بی‌جا در هنگام صحبت کردن با افراد دیگه‌ست.

از اوایل رویای داشتن یه شرکت تو اونور آب یا کار تو یه شرکت درست‌حسابی رو در سرم داشتم. راستش اولش رویا نبود، بلکه یه خواسته بود. به خاطر سن کمم و همین‌طور مدرسه رفتنم عملن کسی بهم کار نمی‌ده هیچ؛ حتا باهام مصاحبه نمی‌کنه. هعی….
تو رویای این زندگی می‌کنم که هر روز برم یه جا پشت میزم بشینم؛ برد کانبانم رو چک کنم؛ به کامیت‌های جدید نگاهی بیندازم و تسکای روزانه‌م رو تلاش کنم که به بهترین نحو انجام بدم. در حین کار هم مداوم قهوه جلو دستم رو سر بکشم و ماگم همیشه دستم باشه. ظهر هم یه گپ و گفت و جلسه با بقیه همکارام داشته باشم و دوباره برگردم سرکارم. شب هم که برمی‌گردم خونه؛ رمان فلسفی خودم رو تایپ کنم و تو پروژه‌های آزاد موردعلاقه‌م مشارکت داشته باشم.

شاید این روتین زندگی خیلیا باشه؛ ولی برای من آرزوعه. آرزویی شاید دست نیافتنی.
اگه کسی بتونه من رو به آرزوم برسونه من رو تا آخر عمر مدیون خودش کرده.

برنامه نویسیبرنامه نویسکسب و کارشغلفرانت اند
خزشگر صفحات وب و چاپی. انسان. عاشق تفکر و پژوهش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید