فریبرز
فریبرز
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

باغ وحش حیوانات (بخش اول)

_رویای میجر پیر به حقیقت پیوست...
_اما داستان خوک ها بار ها و بار ها تکرار می شود...
در باغ وحش حیوانات گرگ ها سال هاست که حکمرانی میکنند، دیگر به راحتی روی دوپا می‌ایستند و مانند انسان ها میخورند و میپوشند و میخوابند. کلاه های لبه دار و کروات های نیمه آویزانشان ظاهری رسمی به آنها داده بود.
تنها دشمن آنها ببر ها بودند که سال ها پیش با پیر و بیمار شدن زند، آخرین ببر نر گله ببر ها و هجوم بی رحمانه تعداد بیشمار گرگ ها نابود شد
اکنون حدود 10 سال از آن زمان میگذرد و گرگ ها غرق در پول و شهوت شده اند. تقریبا همه حیوانات یا مریض اند یا توان مقابله با گرگ هارا ندارند. هیچ کس از سایه سنگین استبداد آنان راضی نیست. شورش های جسته و گریخته ای از سوی کلاغ ها که خود را پیرو موزِز میدانستند و همچنین روباهان که رابط های اصلی باغ وحش با ممالک و مزارع دیگر بودند رخ داده بود، اما همگی شورش ها به لطف یادگیری مهارت استفاده از سلاح گرم و البته فروش سلاح به گرگ ها توسط آقای لندن شانپانزه اعظم که تقریبا در همه جای دنیا مزرعه و خانه داشت، منحل شده بودند.
اکثرا سران شورش ها اعدام میشدند، البته به جز کلاغ ها. زیرا در حقیقت هرگز وضع آنها بد نبود. چه ابتدا و چه حالا، همیشه در رفاه کامل بودند. حکومت از آنها حمایت می‌کرد و البته آنها از حکومت. تنها در برخی مسائل که منافعشان با هم یکی نبود یا یکی زیر علامت سوال دیگری میرفت، تندی هایی رخ میداد.
گرگ ها آنچنان در پول و شهوت غرق شده‌بودند که حاضر شدند به ازای دریافت مبلغی هنگفت و یک سال آبجو رایگان به هر مقدار که خواستند، بخش هایی از نواحی شمالی باغ وحش را به آقای مسکو بفروشند. آقای مسکو گوریلی بزرگ بود که اگر مزارع و باغ هایش را به هم بچسبانی حدود یک سوم کل دنیا میشد!
او همیشه با آقای لندن دعوا داشت. همیشه هردویشان خواسته های مشترک اما متناقض دیگری داشتند. نفوذ او به حدی بود که حتی نیروی نظامی گرگ ها هم آن ها آموزش می‌دادند.
گرگ ها تقریبا معادل خدای باغ وحش بودند، هرگز کار نمیکردند، جوابگوی اشتباهات خود نبودند، علتش هم این بود که خودشان سلطنت را تصاحب کرده بودند. با چنگ و دندان. و حالا باید پاداش می‌گرفتند، پاداشی در ازای مرگ و بیماری دیگر حیوانات.
حیوانات اجازه داشتند زیر نظر چند گرگ، که آن هارا ارباب خطاب میکردند مانند رعیت های قرون وسطایی کار کنند تا از گرسنگی نمیرند و به زندگی فلاکت بار خود ادامه دهند.
درحالی که حیوانات گیاه خوار باید برای غدا کلی زحمت میکشیدند، زمین را شخم میزدند، بذر میکاشتند و بعد از آن کار طاقت فرسای برداشت را با دست های خالی انجام میدادند، گرگ ها صرفا یکی یکی و با ولع تمام مرغ هارا می‌خوردند.
آنها با کمک آقای لندن مرغدانی راه انداخته بودند و از آنجایی که تنها گوشت خواران باغ وحش بودند هرچه میخواستند میخوردند.
البته روباه ها همیشه غذای خود را از داد و ستد با مزارع دیگر بدست می آوردند.
حیوانات بیچاره باید در سرمای سخت و سوزان زمستان و گرمای شدید تابستان در قفس های آهنی زنگ زده خود هلاک می‌شدند! درحالی که گرگ ها غرق در آبجو روی تخت خواب هایی که زمانی مال کارکنان باغ وحش بود با بخاری و کولر های دو تکه لم می‌دادند.
این فقر و بد اقبالی تا روزی که آن بچه یتیم بر در پشتی اصطبل پیدا شد ادامه یافت. خیلی زیبا بود، پنجه های تیزی داشت، از استحکام نگاهش باعث میشد بامزه تر به نظر برسد. یک بچه شیر نر سالم!
آن شب برای اسب ها که از مخالفان سرسخت گرگ ها بودند شاید سپید ترین شب دنیا بود.
آری برای برکندن تبار این خونخوار ها او تنها امید آنان بود!
شبرنگ شبرنگ قوی ترین اسب باغ وحش بود. همه برای او احترام ويژه ای قائل بودند. عضلات قدرتمند او بعضاً بار کل باغ وحش را میکشیدند. رکورد 500 کیلویی حمل بار متعلق به او بود!
همیشه به حیوانات کوچکتر از خودش کمک میکرد. البته خیلی هم باهوش نبود. او رهبر جنبشی به نام «مشروطه خواهی» بود.
همراهان جنبش بقیه اسب ها، چند تن از گاو ها، خرسی پیر و البته یکی دو تا از کلاغ ها بودند. کلاغ ها برای همه مورد احترام بودند، در واقع همه حیوانات حتی خود کفتار ها پیرو مذهب آنان بودند.
شبرنگ اعلام جلسه شبانه کرد. اینجور جلسات معمولا برای بیان عقاید مشروطه خواهان و یا ایجاد شورش ها اعلام میشد. اما اینبار کسی نمیدانست که موضوع جلسه چیست، که این وقت شب و به طور پنهانی اعلام جلسه شده است.
حیوانات یکی یکی برای گوش کردن به به حرف های شبرنگ حاضر شدند...

آزادیایرانمزرعه حیواناتحیواناتتاریخ
«نمیدانم»، تنها کلمه ای که فعلا در دریای خشک و زنگاری افکار سبز و آبیم صداش از همه بلند تره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید