تقدیم به منصور، رفیق پایه و بامرام ما.
من دو بار به کاشان سفر کردهام؛ هر دو بار هم بیمقدمه و بیبرنامهریزی. بار دومش یک بعدازظهری احسان گفت عصر بلیت اتوبوس بگیریم و با یکی از رفقای دانشگاهش که من تابهحال ندیده بودم برویم کاشان. ما هم رفتیم و انگار خود میرزا تقی خان ما را طلبیده بود. فردایش که در یک تصادف باورنکردی، روز قتل امیرکبیر بود برگشتیم تهران. وارد حمام باغ فین که شدیم دیدیم بنر زدهاند که سالروز شهادت امیرکبیر تسلیت باد. و منی که هر سال تاریخ تولّدم را هم با تقویم چک میکنم بیستم دیماه در خاطرم ماند.
بار اولش امّا فرق داشت. یک روزی اوایل خرداد ۱۴۰۲ بود. چند نفر از رفقای گروه کوه گفتند دارند میروند قم برای زیارت. اگر درست یادم باشد مهراد هم از یک بندهخدایی در قم ضبطی، بلندگویی، شمعی، سیلندری، پیستونی، چیزی خریده بود. خلاصه که پیام داد که چون بالاخره باید تا قم میرفته و حالا چند تا دوست و رفیق دیگر هم در قم هستند، با منصور میآید دنبالم تا برویم. این وسط من چهکاره بودم؟ نمیدانم.
کل مکالمه هم چند جملهٔ مختصر بود:
مهراد: «قم؟»
من: «بریم قم چه غلطی بکنیم؟»
مهراد: «همون غلطی که تو تهران میکنیم.»
من: «خب چرا واسه اون غلط تا قم بریم؟»
مهراد: «بپوش دارم میآم.»
من: «من یه حموم میرم.»
مهراد: «سریع باش.»
ذهن آگاه و هوشیار میداند که به جای غلط کردن چه جایگزین کند. نیاز به اشارهٔ من نیست.
در نتیجهٔ این مکالمه، مهراد با منصور آمد پی من و ساعت سهچهار بعدازظهر حرکت کردیم به سمت قم. وسطهای اتوبان باقری یادم نیست سر چه چیزی، مطرح شد که اصفهان در ادامهٔ همین جادهٔ تهران-قم است اصلاً و برویم اصفهان. این بحث تا آنجایی پیش رفت که من روی نقشهٔ گوگل چک کردم چقدر راه است و چقدر قم کارمان طول میکشد و کی میرسیم و کی برمیگردیم. ایدهٔ من که ماندن بود. شب را کنار سیوسهپلی، نقشجهانی، جایی کارتنخوابی سر میکردیم و برمیگشتیم. بعد گشتیم دنبال بهانه برای خانواده. نیمهشبی که مادر زنگ زد بگویم چه؟ بگویم وسط اتوبان باقری تصمیم گرفتیم حالا که از قم میگذریم تا اصفهان هم برویم؟ آقای مؤمن! درست است که اصفهان و جمکران هموزن و همقافیهاند امّا خیلی بیشتر از پیشانی و لب فاصله دارند! بهترین چاره را این دیدیم که یا نیمهشب خانه باشیم یا بگوییم همان قم ماندهایم و این حرفها. یعنی تصمیم اصفهان رفتنمان قطعی بود، فقط زمان برگشت و دروغی که باید میگفتیم و یکسری جزئیات کماهمیت مانده بود ازش.
قبل از ادامهٔ ماجرا بد نیست گشایش یک عقدهٔ قدیمی را شرح بدهم. سال ۱۳۹۶ که ما دانشآموز بودیم، یک اردویی رفتیم قم که قمش مهم نیست. ماقبل قمش مهم است. در جادهٔ تهران-قم یک مرکز خرید بینراهی هست به نام «مهروماه». در کل این مهروماه هم تنها چیزی که برای ما مهم است سرویسهای بهداشتی است. یک سالن بزرگ در طبقهٔ دوم مهروماه. توالتهای مهروماه برای ما رؤیایی مینمود. نه که سنگ توالتش طلا باشد و منظرهٔ باغ و بهشت داشته باشد، نه. چهار تا گل و گیاه دارد و تمیز است صرفاً. ولی خب، این را نمیشود به شصتهفتاد تا پسر چهاردهپانزدهساله فهماند. ما هم عین نخستینهایی که برای بار اول آتش دیده باشند کمی بیآبرویی کردیم؛ از تعجب به سبک ندیدبدیدها و شوخیِ تمیزتر بودن دستشوییها از اتاقمان و بلندبلند خندیدن گرفته تا بو کردن گلها و هی خشک کردن مداوم دستها با خشککن برقی. حالا مگر آن زمان ما چه لذّتی را در خودمان سرکوب کرده بودیم که برایمان عقده شده بود؟ اینکه ما دانشآموز بودیم و موبایل نداشتیم. پس شش سال بعد که گذر دو نفر از آن جمع به مهروماه بیفتد چه میشود؟ بله، سریع میگیرند به سمت مهروماه و میروند بالا به سمت دستشویی و تا میتوانند خاطرهبازی میکنند و این بار عکس و فیلم هم میگیرند که عقدهها گشوده شود. زبانم لال و دستم منقطع، ولی آن حدیث قم و جمکران را اینجا باید گفت!
بگذریم، از هشت سال پیش برگردیم به دو سال پیش. رسیدیم به قم. تا مهراد یارو را پیدا کند و فلان را از یارو تحویل بگیرد که اصلاً یادم هم نیست که گرفت یا نه و برویم حرم و رفقا را ببینیم، شد شب. ما ولی مصر بودیم که اصفهان را برویم. دو ساعت راه بود دیگر. مهراد با منصور که میآمد کمتر از ۱۶۰ تا نمیرفت. واقعگرایانهتر است اگر بگویم میانگین سرعتمان ۱۶۰ بود. نمیگویم کارمان درست بود، نه. کارمان خطرناک بود. ولی خب جادهٔ خلوت و آسفالت صاف و مهارت بالای مهراد که جمع باشند، سخت میشود جلوی وسوسهٔ تا ته گاز دادن مقاومت کرد. فلسفیاش نکنم، من که راننده نبودم.
الان که نام منصور برای سومین بار آمده، دیگر وقتش است که یک توضیحی بدهم که منصور که بود و چه کرد. میدانم اینکه هی از این شاخه بپرم به آن شاخه عیب متن نوشتن است امّا شما ببخشید. منصور آنقدر برای ما مهم بود که از قصد روایتم را برایش خراب کنم و معیوب.
منصور بامرام بود. اهل حال بود. خیلی خسته بود ولی نه نمیگفت. رو زمین نمیزد. وقتی میفهمید که کارمان پیشش گیر است از توانش هم فراتر میرفت. شبیه پیرمرد باصفایی بود که میشد ساعتها پای حرفش بنشینی. سردوگرم چشیده بود ولی خودش را نمیگرفت. منصور تابستان ۱۴۰۱ با ما رفیق شد تا زمستان ۱۴۰۳ که از پیش ما رفت. خداوکیلی در این رفاقت کم نگذاشت. با تمام خستگی و رنجوریای که داشت، ما را ییلاق و قشلاق برد، شمال و جنوب برد، غرب و شرق برد و سالم هم برگرداند. باورنکردنی است اینکه چطور جادهٔ سنگلاخیِ تا ییلاق را رفت و آخ نگفت؛ اینکه جادههای خاکی و دشت و تپههای کنگلو و آریم را مثل ماشین آفرود صعود کرد و روی زمین خط انداخت؛ اینکه این اواخر که حالش خیلی خراب بود، ما را تا مشهد برد و برگرداند و لحظهای هم ما را توی راه نگذاشت.
منصور سمند بود؛ سمند خستهٔ مدل هشتادوسه. بژ، با داخل مشکی. میگویم بژ و مشکی چون مهم است. یعنی مهراد گشته بود تا سمند بژی پیدا کند که رنگ داشبورد و صندلیاش کرم نباشد و مشکی باشد حتماً. هرکس که داخل ماشین مینشست و تعجب میکرد و میپرسید چرا کرم نیست، کلهاش عصبی میشد که من کلی گشتهام که مشکی باشد و لاغیر. صاحب قبلیاش پیرمرد سیگاریای بود که لابد چون جدایی از ماشینش برای او هم سخت بود، بوی دود سیگارش را برای ماشینش به یادگار گذاشته بود. یک روزی که با هم رفته بودیم تا روکش صندلیهایش را که جای سوختگی سیگار داشت عوض کنیم، فهمیدیم چند تایی فیلتر سیگار هم لای صندلیهایش یادگاری ماندهاست.
مهراد بعدتر، برداشت موتور و ایسییوی منصور را هم دستکاری کرد و تقویت کرد. نتیجهٔ این دستکاریها شد اینکه منصور در بازهٔ کوتاهی هیولایی شد که وقت داخلش مینشستی باور نمیکردی یک سمند بیستسالهٔ یکونیمتُنی میتواند اینطور گاز را پر کند و صدای ماشین مسابقات رالی را بدهد. این دورهٔ بینظیر که تمام شد، منصور کمرش شکست. ممکن بود وسط حرکت با سرعت بالا ناگهان تصمیم بگیرد خاموش شود، و میشد البته. با همان هشتاد تا نود تا که میرفتی دوباره استارت میزدی و روشن میشد. یا هر از گاهی خودش به خودش گاز میداد. توی ترافیک حواست که به کلاچ و ترمز نبود، بزرگوار یا میرفت به قصد سپر عقب ماشین جلویی یا قهر میکرد اصلاً و خاموش میشد. فشار زندگی او را به دائمالخمری تبدیل کرده بود که بنزین را جرعهجرعه، قلپقلپ سر میکشید و باز میخواست. درخواستش را هم خانم گویندهای که سمندهای قدیمیتر داشتند اعلام میکرد: «سوخت خودرو کم است.» شناور باکش که از همان اول خراب بود. سربالایی که میرفتی بنزین کم میشد، سرپایینی که میآمدی زیاد. یعنی همیشه در یک خوفورجایی با خطای حدود ده لیتر نگهت میداشت که ندانی الان هجده لیتر بنزین دارد یا دو. بنزین را که میسوزاند ابر سیاهی از اگزوزش بیرون میآمد که موقع حرکت روی آسفالت خیابان رد میانداخت. اگر درجا ایستاده بود که زمین را طوری سیاه میکرد انگار جنس زمین از زغال است، نه آسفالت.
برگهٔ معاینهفنی برای منصور مانند این بود که میمون نامتناهی را پشت ماشین تحریر بگذاری و مجموعهٔ آثار شکسپیر را همان بار اول برایت تایپ کند. همین ماشین ولی یک بار هم ما را وسط جاده ول نکرد. یک بار هم خراب نشد هیچ، ماشین خرابشدهٔ دیگری را تا تعمیرگاه میکشید. برای همین میگویم بامرام بود. چون وقتی دو سال و نیم به این فکر کنی که ماشینی با آن وضعیت چرا تا الان منفجر نشده و نترکیده، تنها توضیح منطقی مرام و معرفت است، وگرنه ماشین اسقاطی معمولی در حد بنز کار نمیکند. منصور ولی خب معمولی نبود، بامرام بود. همین است که وقتی مهراد فروختش همه فکر میکردیم که یکی از عزیزترین رفیقانمان مرده. خیابان دیگر صفا نداشت بدون منصور. از عشق و صفای منصور همین بس که صاحب جدیدش که برای یکی از فامیلش خریده بود، پیام داده بود که منصور را برای خودش نگه میدارد و برای فامیل میگردد دنبال یک ماشین دیگر. منصور یارو را در عرض دوسه روز مرامکُش کرده بود.
خب، دیگر حاشیه نمیروم. از قم که زدیم بیرون شک و تردید به وجودمان رخنه کرد. خدا را شکر میکنم که هرچه بیشتر از قم دور میشدیم بیشتر منصرف میشدیم از اصفهان رفتن. هر دومان اصفهان را رفته بودیم قبلاً و چندان به دلمان ننشسته بود. اتفاقاً اینیکی را هم با مدرسه اردو رفته بودیم. یک سال قبل از قبلی که تعریف کردم؛ سال ۱۳۹۵. در قطار برگشت، از ترکیب گوشفیل و دوغ و احتمالاً کباب الاغ و پیتزای رستبیف خر سهچهارم بچهها دلپیچه داشتند و گلاببهرویتان بالا میآوردند. کیسههای گرهخوردهٔ استفراغ بود که گوشهگوشهٔ واگن تلمبار شده بود. در کوپهٔ ما ترکیب دقیقش را هم یادم نیست هیچکس بالا نیاورد. انگاری ما شش نفر یک قلهای پیدا کرده بودیم که طوفان نوح به آن نرسیده بود. بشخصه به معدهام افتخار میکنم که از پس آن آزمون سخت الهی سربلند بیرون آمد. آقا جدی! در همان بندی که گفته بودم حاشیه نمیروم حاشیه رفتم. خلاصه اصفهان خاطرهٔ خوبی در ذهن ما نبود و از قم که دور میشدیم از اصفهان نیز.
مهراد گفت که تابهحال کاشان نرفتهاست و باید شهر جالبی باشد. چرا باید شهر جالبی باشد؟ هیچ دلیلی ندارد. ما دربارهٔ هر شهری که به آن نرفته باشیم همین حرف را میزنیم که فلانجا باید شهر جالبی باشد، خب برویم یک بار! اینجا بود که دیگر بهطور قطعی برنامه از اصفهان تغییر کرد روی کاشان. من از کاشان فقط باغ فین و تپهٔ سیلک را میدانستم. هم هوا تاریک بود، هم حالوهوای ما در آن لحظه خیلی از فرهنگ و تاریخ فاصله داشت. از طرف دیگر ولی گرسنه بودیم. آنقدر گرسنه، که هرچه مغز خواهش و تمنا میکرد که شما کلهم چهارصدهزار تومان پول دارید، خب بگردید دنبال یک جایی که برای بنزین برگشت پولی باقی بماند، ما گوش نمیکردیم و دنبال بهترین رستورانهای کاشان میگشتیم. نهایتاً انتخابمان شد سرای عامریها. یکی از خانههای قدیمی شهر کاشان که امروزه اقامتگاه و رستورانش کردهاند. برنامه مشخص شد: میرویم کاشان، کمی در شهر گشت میزنیم و بعد سرای عامریها شام میخوریم و بعد در یک کافهای، شربتخانهای، جایی شربت بهارنارنجی، گلابزعفرانی، خیارسکنجبینی، چیزی مینوشیم و برمیگردیم. تنها یک مشکل جزئی و کوچک مانده بود. ما در بهترین حالت پول اینها را که میدادیم حسابمان صفر میشد. منفی شدنش که حالت منطقیاش بود. ولی خب گفتم دیگر. مشکل کوچک! آدم بهخاطر مشکلات کوچک که اهداف بزرگش را، مثل خوردن شربت خیارسکنجبین، دور نمیاندازد.
کاشان را همان بدو ورود پسندیدیم. برای شهر کوچکی که از سرش تهش معلوم بود خیابانهای باز و تمیز و خلوتی داشت. دو سه تا بلوار پهن و بلند را رد شدیم که برای دِرَگ ساخته بودند انگار. چرخ میزدیم و هوای خوب و خنک شب کاشان به سروکلهمان که میخورد صفایی داشت. مرکز شهر کاشان یک مربعمستطیلی هست که قدمبهقدمش خانهها و مدرسههای قاجاری است. در این محدوده یک خیابان علوی هست که کل خیابان بوی گلاب میدهد انگار. سرای عامریها و خانهٔ طباطباییها و چند تا فلانیهای دیگر آنجاست. چند تا کافه و شربتخانه و مغازههای سوغاتی و گلاب و عرقیجات هم. همهٔ اینها را که تصور کنی، گفتم دیگر، بوی گلاب میپیچد زیر دماغت. همان خیابان را یکیدو بار بالاپایین شدیم. به نهایت فشار گرسنگی که رسیدیم رفتیم داخل سرای عامریها. از آن خانههایی است که وقتی آدم میبیند، از عمق وجودش آرزو میکند که ای کاش اینجا خانهٔ من بود. آرزو میکند که کاش عامریای بوده که در یکی از اتاقهای این سرا زندگی میکرده. خود من اگر به جای گوشهٔ دفتر دبیران، گوشهٔ ایوان چنان خانهای مینشستم و اباطیل مینوشتم، خب حتماً خوشحالتر بودم.

کمی طول کشید که به آقای نگهبان ورودی بفهمانیم که بلیت بازدید نمیخواهیم و آمدهایم شام بخوریم. همانقدر هم طول کشید به خانم کارمند پشت میز بفهمانیم که اتاق نداریم و نمیخواهیم و آمدهایم شام بخوریم فقط! به هر صورت راهمان دادند. زیر ایوان بزرگی میز و صندلی غذاخوری بود. قبل از اینکه بنشینیم و سفارش دهیم ولی گشتی در همان حیاط و دو سه تا حیاط کوچکتر مجاورش زدیم. از زیبایی خانه که سیر شدیم شکم یادمان آمد. رفتیم و سفارش دادیم. مهراد گوشتلوبیا گرفت و من شفتهسماق. هر دو غذای کاشان که من تا به حال نخورده بودم. گوشتلوبیا غذای معمولی بود. شبیه بود به گوشتکوبیدهٔ آبگوشت، فقط سبکتر و سادهتر که اتفاقاً مزیتش بود. شفتهسماق ولی مزهای بود که نچشیده بودم تا آن موقع. خورش خوشرنگ خوشمزهای که کوفتههای گوشت غوطهور داشت. میان این خوشفلانها، یک بدفلان بود که باید قبل از انگشت کشیدن به کف ظرف فکرش را میکردیم. بدقیمت! نزدیک هشتصدهزار تومان پول غذایمان شد که خب برای دو جوان بیکار و بیپول معادل ورشکستگی بود. چه میشد کرد؟ به شما میگویم چه میشد کرد. اینکه بیشتر خرج کنیم و تا گردن برویم در بدبختی. هنوز غذا را حساب نکرده بودیم که من گفتم بگذار ببینیم اتاقهای چنین هتلی چند است که شب هم بمانیم خب! اتاق دو نفره شبی ششصدهزار تومان. اینیکی واقعاً مفت بود! مهراد زنگ زد از پدرش پول بگیرد اینقدر که هول کردیم. مگر میشود غذایش چهارصد و اتاقش ششصد؟ عجیب منصف است صاحب اینجا که سودش را از غذا درمیآورد و روی اتاق ضرر میدهد! حدس میزنید دیگر، ریال نبود. تومان بود. ششمیلیون تومان. برای اینیکی دیگر باید کلیه میفروختیم. همان پول غذا را دادیم و من یکیدو تا عکس از درودیوار گرفتم و رفتیم.
ما که پول شربتمان را گوشتقلقلی و لوبیا خریده بودیم، به دنبال چارهٔ جایگزین شربت شروع کردیم پیاده گز کردن در همان خیابان علوی. یک امامزادهای دارد آن خیابان، امامزاده سلطان امیر احمد بن موسی کاظم (ع). کنارههایش چند تا مغازه و بقالی هست که دیدیم ساندیس گلاب دارند. خدا روزیرسان است آقا. شربت گلاب نشد، ساندیسش را میخوریم. من البته شربت را موکول کردم به کاشان بعدی. میارزد آدم یک صبحی تا کاشان برود، تا عصر شربتهای مختلف را بنوشد و برگردد. این فرحبخش و نشاطآور و خونتازهساز و حالخوبکن را که به بهارنارنج و گلگاوزبان و امثالشان میگویند، اینجا میشود فهمید.
با خوردن ساندیس گلاب، رسالت ما در کاشان تمام شد و برگشتیم. کاشان هم برای من تبدیل شد به یکی از شهرهایی که فرصت رفتنش پیش بیاید نه نمیگویم. همان اول گفتم دیگر، چند ماه بعد از این پیش آمد و نه نگفتم. کاش دوباره پیش بیاید تا نه نگویم.

پینوشت: این را اوایل اردیبهشت ۱۴۰۴ نوشته بودم که سر کلاس نگارش بخوانم. بعدترک از یادم رفت تا الان، اواخر خرداد. الان که وسط جنگ مستقیم با اسرائیلایم، یادم افتاد که ترتمیزترش را منتشر کنم.