سلام. من اینجا رشته توییت های جالبی که در توییتر میبینم رو میگذارم.
تو این پست رشته توییتی از کاربر Kordelia رو میخونید.
ساعت ده صبح بعد اینکه صبحانه و داروها رو دادم خوابیدم تا ٢:۴۵ با صدای برادرم بیدار شدم که بلند شو اکسیژن رو ٧١ اومده داریم زنگ میزنیم اورژانس مامان و ببریم بیمارستان اومدم تو اتاق و شروع کردم کمک به مامان تا اکسیژن بیاد رو ٩٠. همش نوسان داشت و سرفه امونشو بریده بود/١
تا عصر پیش اومدیم و اکسیژن بین ٨١ تا ٩٣ نوسان داشت پرستار که برای تزریق اومد گفت خوبه فقط اکسیژن یک لحظه هم قطع نشه. هر دو ساعت یک کپسول بیست لیتری خالی میکنیم و بابا با سه تاکپسول رفته بود تو صف کارخونه خوراکیان تا شارژ کنه جاده شلوغ و صف طولانی ۵ ساعت تو صف بود که /٢
پرستار آنتی بیوتیک تزریق کرد و گفت یک ساعت و نیم دیگه میام برای رمیدسیویر دوز اول دوره دوم. ساعت ٩ کپسول تموم شد و وصلش کردم به اکسیژن ساز ولی جواب نمیداد برای ریه مامان. سطح اکسیژنش رسید به ۶٣ زنگ زدم پرستار گفت یا خدا چرا آخه الآن میام. در حالی بود که /٣
بابا حداقل یک ساعت دیگه نوبتش میشد که کپسول پر کنه و تو اون جاده شلوغ برگرده. من بودم و اکسیژن ۶٣ و مامان که درد ریه داشت دیوونه اش میکرد. با تمرین نفسای عمیق و کوتاه از بینی و خروج از دهن رسوندم به ٧٧ ولی تا پرستار بیاد اومد رو ۶٠ دوباره. مامان خسته بود از /۴
انرژی که گذاشته و دستگاهی که عملا کار نمیکنه و اکسیژنی که میومد پایین. به پرستار گفتم زنگ بزنم اورژانس؟ گفت بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. مامانو بلند کرد محکم چند ضربه پشتش زد و مجبورش کرد صرفه کنه. برادرمو فرستاد سالبوتامول بگیره و خودش/۵
دو تا اسپری که دکتر داده بود و زد تو ماسک مامان. رمیدسیویر رو تزریق کرد و گفت من نگفتم اکسیژن یه لحظه قطع نشه؟ میخواین بره بیمارستان؟ این اتاق باید پر اکسیژن ۴٠ لیتر باشه. زنگ زدم به بابا و قضیه رو گفتم و اکسیمتر ۵١ نشون داد. پرستار پشت نامان ایستاده بود و میزد تو سرش/۶
گفتم بذار من با مامان حرف بزنم وقتی باهاش حرف میزنم اکسیژن میاد بالا. پرستاری رفت چون جای دیگه باید برای ترزیق میرفت و من موندم و مامان و اکسیژن ۵١ و شروع کردم باهاش تمرین تنفس. بدترین لحظات عمرم بود. مطمئنم تا آخر عمر هیچ چیزی به اندازه اون نیم ساعت نمیتونه منو از پا دربیاره /٧
بعد نیم ساعت رسید به ٧٧ بهش گفتم کمکم کن که بیمارستان نریم. گفت باشه ولی خسته شدم. عملا داشت از ریه خودش کار میکشید اون یک ساعت رو. تا اینکه فرشته نجات رسید یه خیر که بابا بهش سپرده بود اکسیژن برسونه یه بیست لیتری آورد نمیدونم چطوری وصلش کردم و برگشتم پیش مامان /٨
حالا باید میرسیدیم به بالای ٩٠ دوباره ازش خواستم کمکم کنه دوباره دستشو گرفتم و شروع کردم به تمرین. ساعت ٢١:۵٠ رسید به ٩١. دیگه نتونستم بغضم ترکید و گفتم مامان موفق شدیم مامان رسید به ٩١ مامان من تو رو دست خدا نمیدم تو باید پیش من بمونی. داشتم از دستش میدادم دست و پاش/٩
یخ کرده بود و لباش بی رنگ بود ولی موفق شدیم و بعد انقدر خوب شد که براش سیرابی آوردم و خورد و بعد از شدت ضعف بی حال افتاد...به بابا زنگ زدم گفتم بابا رسید به ٩٠ رسید به ٩٠ همه چی تموم شد. بابا یکدفعه زد زیر گریه انقدر که گوشی و قطع کرد و نتونست حرف بزنه /١٠
حالا الان اتاقش پر از۴٠ لیتریه.خدارو شکر که هستن آدمایی که میشه روشون حساب کرد و پدری که مثل کوهه
الان مامان کنارم خوابیده انقدر وول میخوره که نوشتن این رشتو یک ساعت ازم وقت گرفت. همین الان هم تو خواب ماسکو درآورد پرت کرد اونطرف?.نمیشه یک لحظه ازش غافل شد
پایان/
خواندن این رشته توییت در توییتر