امیرمعین
امیرمعین
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بفرمایید یک داستان دیجیتالیه نا تمام .

رفت لب تخت دو طبقه و با جستی خود را به بالا رساند .

کتابش را از زیر بالشش بر داشت و بعد از گذاشتن سرش روی بالشت شروع به تعقیب کلمات کرد در کتاب گردان قاطرچی ها . ولی این بار نتوانست بیشتر از سه کلمه از آن را بخواند . بعد از آمدن آن فکر توی ذهنش آن هم در پایان اولین خط ، سه صفحه خواند ولی فهمید که نمی تواند خود را گول بزند . نمی توانست چیزی بفهممد . انگار توی کتاب دیگر کلمه ای نبود . فقط یک پس زمینه ی سفید ، که رویش مورچه ها به اشکال خاصی در آمده اند .

کلماتی آن هم بدون هیچ معنای خاصی .

می دانید یاد چه افتاده بود ؟

یاد آن روزی که داشت از کلاس به سمت خانه می آمد ، که در راه کنار پل عابر پیاده به زنی برخورد . آن زن با یک بچه ی کوچک در بغل گدایی دو هزار تومان را می کرد . نگاه زن در نگاه پسر دانشگاهی قفل شد . به او هم گفت : دو هزار تومن میدی ؟

زن ، جوان بود . و جوان بنظر می رسید . ا- در این دوجمله ی قبل تفاوتی زیاد نهفته ست . -

اما پسر قصه ی ما ، از قضا ، داشت با دوستش سروش تلفنی حرف می زد . به خاطر همین هم بی توجه از کنار آن زن جوان گذشت ، اما در همان چند قدمی که از او دور شد ، آن زن فکرش را مشغول کرده بود .

چرا او را از کمکش دریغ کرده بود ؟ اصلا اگر معتاد یا هر چی هم بود حتما نیاز داشت . این جوری دو هزارتومنی که از جیبش می خواست برای مواد خرج کند ، هزینه ی خوراک بچه اش می شد . هر چند که معتاد بعید ترین چیزی بود ، که می شد به آن زن جوان نسبت داد .

اما نتوانست طاقت بیاورد . ایستاد .

به سروش گفت : « سروش بعدا بهت زنگ میزنم . »

وقطع کرد .

دور زد و برگشت به همان سمتی که او را دیده بود . به کنارش که رسید دوهزار تومان پول از توی جیبش در آورد و داد به او .

-- خدا خیرت بده .

ولی ای کاش تشکرش به همین چند جمله تمام شده بود و در همین حد و تمام . ولی این اتفاق نیفتاد . قبل از اینکه زن از او تشکر کرده باشد ، بچه ی توی بغلش پول را قاپید و ذوق زد . بعد هم زن و هم بچه جوری خندیدند و خوشحال شدند که انگار خوشبخت ترین انسان روی کره زمین شده اند .

هنوز هم پسر دانشگاهی به یادش است ؛ آن دندان های مثل مروارید زن را . خوشگل تر از آن خنده را تا بحال به عمرش ، ندیده بود .

اما حالا پسر داشگاهی ما ، دارد فقط خدا خدا می کند که دوباره آن زن را ببیند .

همش پیش خود ، خودش را سرزنش می کند که :

  • چرا پول را دو دستی به او تحویل ندادم ؟
  • چرا لحظه ای که به آن ها دو هزارتومانی را دادم لبخندی را به آن ها هدیه نکردم ؟
  • چرا به جای دو هزارتومان به آن ها ده هزار تومان ندادم ؟
  • چرا ننشستم با آن ها گپ بزنم و بپرسم واقعا گرفتن هزار تومان پول گدایی این قدر خوشحال کننده است ؟ و اگر این طور است چه دلیلی می تواند داشته باشد ؟ ( ولی یادش آمد که درست نزدیک آن ها مردی داشت چوب شور می فروخت و نکند که آن مرد شوهر او بوده باشد . و اگر با او صحبت می کرد شاید رگ غیرتش ... )



اگر شما عزیزان این پست را خوانده و بپسندید احتمالا در آینده ای نه چندان دور ادامه ی آن را خواهم نوشت . فکر هایی که درباره ی آینده ی این پسر در ذهنم شکل گرفته آن قدر حیرت انگیز هستند که خودم هنوز ننوشته دارم غافلگیر می شوم .

امیر معین



داستانداستان کوتاهقصه ی شبقصه ی شب ناتمام
امیرمعینم ... نویسنده و روانشناس ویرگولی ... وصلت کرده با کتابها ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید