گاهی فصاحت و زبانآوری اسباب دردسر نویسنده میشود، به جای آنکه عصای دستش باشد.
سال ۱۳۷۰ که استاد عبدالحسین آذرنگ در ۴۵ سالگی، از پسِ سالها تجربهی نوشتن و ویراستن و ترجمه کردن، میخواهد برای اولین بار تدریس کند؛ پیِ کتابی میگردد که راهنمایش باشد. آذرنگ در جستجوی تجربههای مکتوبشدهای بوده از استادان و شاگردان تا خود از تجربهها بیاموزد و بهتر و کارآمدتر بیاموزاند؛ چیزی یا چیزِ دندانگیری نیافته. این، شاید جرقهی اولیهی نوشتن این کتاب بوده است؛ کتابی خطاب به آنان که دغدغهی آموزش دارند، آنانی که میخواهند آموزشگران و آموزشپذیران بهتری باشند. مکتوب کردن تجربهها و سخن گفتن از منشها و روشهای آموزشگران و تأمل و بحث در این باب و شکستن تابوها و سکوتها، به نظر آذرنگ دعوت به آموزاندنِ بهتر و درستتر است و این خود دعوتی است به ایجاد انگیزه و شوق، و آذرنگ بر آن است که هیچ کشوری و هیچ فرهنگی بدون انگیزههای نیرومند، کشور و فرهنگ نخواهد شد.
کماند آنهایی که میلی چنین غریب به آموختن داشته باشند و تا این حد کنجکاوانه هر جا که دستشان رسد، سرک بکشند؛ کمترند آنهایی که توانسته باشند این میل به آموختن را چنین به راه بیاورند؛ این همه استاد دیده باشند و استادهایشان همه در کار خود، اگر نه یگانه، بسیار برجسته باشند. ویرایش از کریم امامی و احمد سمیعی و ابوالحسن نجفی آموختن و فلسفه از احمد فردید و مهدی حائری و مهدی محقق یاد گرفتن، اقبالی است که به هرکسی رو نمیکند، و فقط استاد یا استادانِ رسمی مهم نیستند؛ شورِ دانشجوییِ دانشگاهِ شیرازِ دههی چهل را دیدن و بعد افتادن در فضای مرده و کارمندی دانشگاه اصفهان و قیاس مدام این دو پیش خود و به واسطهی این مقایسه دربارهی آموزش فکر کردن و بعد در جلسات جُنگ اصفهان شرکت کردن و در فرانکلینِ دههی پنجاه حضور داشتن و زبانشناسی خواندن در جمعی کوچک و دوستانه به معلمیِ علیمحمد حقشناس هم، همه اقبالی است که به هر کسی رو نمیکند. آنچه عجیبتر از اینهمه است، جمع اینها و بسیار چیزهای دیگرست در یک نفر؛ عبدالحسین آذرنگ.
به همهی اینها بیفزایید نثری پاکیزه و لحنی گیرنده را که از رهگذر سالها و سالها ترجمه کردن و ترجمههای مختلف را با اصل مقابله کردن و با زبان وررفتن به دست آمده. جمع شدن آن تجربهها و این نثر سالم و استوار، باید استادان و نااستادانم را به کتابی یگانه بدل میکرد. اما چنین نشده؛ گاهی فصاحت و زبانآوری اسباب دردسر نویسنده میشود، به جای آنکه عصای دستش باشد.
آذرنگ میتواند هر کس را در سه جمله توضیح دهد و توصیف کند. میتواند در ایجازی تمام به هدف بزند. «خرم [دوست جوانی آذرنگ] اهلفکر و جستجوگر بود. همهی سوراخ سنبههای شهر و انواع آدمها را میشناخت و مناسبات بسیار گستردهای داشت.» (ص۲۶) «دکتر علیاکبر خدادوست، پزشکی بود که زیستفیزیک هم خوانده بود و فیزیک عمومی هم درس میداد. مردی بود خوشسیما، خوشاندام، آرام، بسیار موقر و مؤدب، منظم و به کارش دلبسته.» (ص۳۲) «او [مظاهر مصفا] در کلاسهای ادبیاتِ دانشجویان سال اول و دوم فقط غزل و قصیده میخواند.» (ص۳۵) کتاب، روی خط زمان پیش میرود؛ از مدرسه به دانشگاه شیراز، بعد دانشگاه اصفهان، بعد سربازی، بعد فرانکلین، بعد دانشنامهی جهان اسلام، بعد سفر ناگهانی پنج-شش ساله به آمریکا و در تمام این مسیر طولانی توضیحها و توصیفها اغلب -و نه البته همه جا- مثل چند جملهای است که از برای نمونه آوردم. استادان و نااستادانم کتابی است فشرده، موجز و ایجازش اغلب مخّل.
روایتهاست که در ذهن میمانند، تصویرهاست که به خاطر سپرده میشوند. آذرنگ دربارهی استادان و نااستادانش ننوشته. زندگینامهاش را نوشته با نیمنگاهی به مسئلهی آموختن. کتاب جاهایی تبدیل میشود به سیاههی ناقصی از نام استادان، بدون هیچ روایت و تصویری و بدون هیچ پرداختی به جزئیات. میگویم ناقص چون حتی مثلاً نمیگوید در کارشناسی ارشد، چه رشتهای خوانده و نام هیچ یک از استادانش را نمیبرد گرچه به تفصیل ویژگیهایشان را برمیشمرد. در دوران کارشناسی ارشدِ این رشتهی نامعلوم (که کتابداری است) آذرنگ استادی دیده که به نظرش، ویژگیهایش ویژگیهای هر معلم خوبی است. طبیعی است که این ویژگیها را برشمرده (صص۹۳ و ۹۴) اما معلوم نیست چرا نام استاد را پنهان میکند و حالا که پنهان کرده چرا آخر صحبتش اشارهوار میگوید: «او بیتردید از برجستهترین استادان زن در روزگار خود بود» (ص۹۵) من به هر ضرب و زوری که بود، حس طبیعی کنجکاویام را کنار گذاشته بودم؛ با خود گفته بودم که افراد و جزئیات را رها کن و مطلب را دریاب، اما با این اشاره، با این کد دادن، دوباره تحریک میشوم بروم پیِ پیدا کردن نام استاد و از خودم میپرسم آخر این پلیسبازی چرا؟ آخرِ کتاب بسیار پرشور و مفصل از پروفسور سلی نامی گفته که در دههی هفتاد شمسی که به آمریکا رفته، در کالجی استادش بوده اما هیچجا نمیگوید که این استادِ مؤثر چه چیزی درس میداده است. ۲۰ صفحهای مفصل از انتشارات فرانکلین نوشته و گفته در آغاز کسی که قرار بوده آموزشش دهد بیشتر سنگ جلوی پایش میانداخته و خود به یاری کتابهای انگلیسی شگردِ «کار» را یاد گرفته و بعد گفتگو با مدیر بخش ویرایش، کریم امامی، را نقل میکند که متعجب کارش را میبیند و از او میپرسد این شیوه را از که آموخته است؟ هیچ توضیح نمیدهد که «کاری» که به او سپرده بودهاند چه بوده، چه نکتهی ویرایشیای اینجا محل بحث و جدل است؟ آن نااستاد شگرد چه کاری را رو نمیکرده؟ اینها، هیچکدام حاشیه نیستند، اینها خود متناند. کسی به زبانآوری آذرنگ، برای توضیح اینکه «کار» چیست، به بیش از یک بند نیاز ندارد و این یک بند نوشتن میارزد؛ این جزئیات مهم است و در سراسر کتاب کم به جزئیات برمیخوریم.
جایی میگوید: «یکی از ارکان شناخت مقایسه است.» (ص۹۷) من سخت با این جمله موافقم. آذرنگ نسبتاً مفصل سبک ویرایش احمد سمیعی را توضیح داده و با سبک ویرایش ابوالحسن نجفی مقایسه کرده است. این دو نگاهی بسیار متفاوت به مسئلهی ویرایش داشتهاند. این مقایسه هم به من ویرایش یاد میدهد و هم نشانم میدهد که چطور باید از دو آدم متفاوت چیز یاد گرفت، از دو نگاه متفاوت بهره برد. مقایسهی دانشگاه شیراز با دانشگاه اصفهان هم برای من آموزنده است. در این مقایسهها، در این پرداختن به جزئیات است که میشود به مسئلهی «آموزش» فکر کرد. صرف توصیف موجزِ استادان ما را به هدف نمیرساند، اگر هدفمان فکر کردن به آموزش و سخن گفتن از آن است.
استادان و نااستادانم جملهی جالب کم ندارد، نکته کم ندارد، لحظهی به یادماندنی و درخشان کم ندارد. گاهی جرقهای در ذهن آدم میزند. اما این جملهها، این نکات، این لحظات و این جرقهها آنقدر پشت هم میآیند و گاه آنقدر عجولانه مطرح میشوند که تا آدم بخواهد به یکی فکر کند، دیگری از راه رسیده است. آذرنگ سخنوری است حقیقتاً فصیح؛ نه گرفتار تعقید لفظی و معنوی است و نه از غرابت استعمال در اثر او خبری است و نه هر چیز دیگری که مخّلِ فصاحت شمردهاند. در بلیغ بودنش اما من جای چون و چرا میبینم، بلاغت مطابقِ حال و مقام سخن گفتن است؛ آنجا که باید سخن را دراز کردن و آنجا که باید مختصر گرفتن. روایتِ کاملِ زندگیِ آموزشیِ چنین پر فراز و نشیبی البته کار دشواری است. شاید اگر آذرنگ دلش میآمد و بسیاری از استادان و لحظات آموختنش را کنار میگذاشت و بخشهایی را مفصلتر گزارش میکرد و تصویرها و روایتهای بیشتری میساخت، حال کتابی کارآمدتر و به یادماندنیتر و تأملبرانگیزتر در دستان ما بود.