
اکنون یعنی اکنون: در ستایشِ روزهای بینظیر (هشدارِ لو رفتنِ داستان)
امیرمحمد شیرازیان
یادم نمیآید آخرین باری که فیلمی به جانم نشست کِی بود، اما ویم وندرس در روزهای بینظیر (Perfect Days) با نگاهی شاعرانه باری دیگر نشانم داد که میتوان از دلِ سادگی اثری عمیق آفرید. او که استادِ روایتهای بصری است، در این فیلم با نگاهی لطیف و دوربینی که انگار نفس میکشد، ما را به دنیای هیرایاما (با بازیِ کوجی یاکوشو) میبرد؛ هیرایامایی که در گذشته ثروتمند بوده گویا و حالا سادهزیستی را برگزیده.
روزهای بینظیر قصیدهای بلند است در ستایشِ اکنونی که به دم و بازدمی از کف میرود. هیرایاما با آن سکوتِ دلچسبش نظافتچیِ دستشوییهای توکیو است. صبح با صدای جاروی رفتگر چشم میگشاید، رختخوابش را جمع میکند، مسواک میزند، با قیچی سبیلش را اصلاح میکند و با ریشتراش صورتش را میزند، آبی میافشاند به گُلوگیاهش و لباسِ کارش را میپوشد و از خانه بیرون میآید. پس از باز کردنِ در نگاهی به آسمان میاندازد و لبخندی نثارش میکند. سحر است و خیلیها خواباند. قهوهای مینوشد و سوارِ ماشینش که میشود نواری از موسیقیها و ترانههای قدیمی در ضبط میگذارد و ما را با خود سرِ کارش میبرد.
زندگیاش جز اینها چیزی نیست. روزها را در بخشِ پُرهیاهوی توکیو به نظافتِ دستشوییها میگذراند و شبها را در محلهای ساده، محلِ زندگیاش. هیرایاما ظهرها خستگی درمیکند و میرود به محوطهی معبدی پُر از درخت تا چیزی بخورد. هنگامِ ورود تعظیمی میکند، مینشیند و لبخندی میزند به همان صحنهی همیشگی: آسمان و درخت. تماشاگاهِ او همینهایند. دوربینی قدیمی دارد و با جانودل از آنها عکس میگیرد.
روزهای بینظیر همین قصهی تکراری است که اصلاً تکرار نمیپذیرد. هیرایاما هر روز با همین صحنهها و لحظهها مواجه میشود. گاهی ممکن است کسی سرِ راهش قرار بگیرد. گاهی ممکن است چیزی او را در فکر فروببرد. گاهی ممکن است کسی کاغذی در دستشویی گذاشته باشد، کاغذی که بازیِ دوز در آن کشیده شده و هیرایاما با کنجکاوی هر روز با آن ناشناس بازی را ادامه میدهد، بی که بخواهد بداند آن شخص کیست. هیرایاما حتی با وجودِ اینها باز به اکنونِ خودش برمیگردد.
بعد از ظهر پس از کار میرود خانه، لباسهایش را میکَند، از خانه دوباره میزند بیرون و رکابزنان به سوی حمامِ عمومی میرود. پس از حمام هم دوباره رکابزنان به سوی غذاخوری. پاتوقش همیشه یک جاست. تعطیلیهایش به بردنِ لباسچرکهایش به رختشویخانه و ظاهر کردنِ عکسهای هفته و خریدن نگاتیوی دیگر و رفتن به پاتوقِ مخصوصِ روزهایی که سر کار نمیرود میگذرد. شبها که میرسد خانه در رختخوابش مینشیند به کتاب خواندن. چیزِ دیگری میخواهد مگر؟ نیاز به کارِ دیگری مگر دارد؟ چشمش خسته میشود، کتاب را میبندد و میخوابد. خوابهایش تکهپارههایی نورآلود و امپرسیونیسموارند، همان صحنههایی که در طولِ روز موشکافانه از نظر گذرانده. و دوباره صدای جاروی رفتگر.
روزهای بینظیر داستانِ هیرایامایی است که به زیباییِ هرچه تمامتر نشان میدهد چهگونه از اکنونش لذت میبرد؛ چهگونه از درختی که از پنجرهی خانهاش میبیند لذت میبرد؛ چهگونه از بازیِ سایهها و نور لذت میبرد. هیرایاما جانش را با نوارهایش مست میکند، از اَنیمالز تا نینا سیمون، و غرقِ آنها میشود و حتی نیاز ندارد که دستبهدامانِ چیزی دیگر شود برای مستی.
نیکو، دخترِ خواهرش، یک روز از خانه فرار میکند و میآید پیشِ داییاش که راهورسمِ او را در پیش بگیرد و زندگیای مثلِ او داشته باشد. هیرایاما چیزِ زیادی نمیگوید پیشِ نیکو، حرفهایش را سنجیده میزند، کلماتش را با دقت بیان میکند مبادا حرفش بیهوده باشد. با هم حتی سرِ کارش میروند. دوچرخهسواری میکنند. در همین اثنا نیکو از او میخواهد به اقیانوس بروند. هیرایاما میگوید دفعهی بعد میرویم. نیکو میگوید دفعهی بعد یعنی کِی؟ هیرایاما میگوید دفعهی بعد یعنی دفعهی بعد، اکنون هم یعنی اکنون. اکنون برای او همه چیز است.
روزهای بینظیر آینهای است که هیرایاما در آن خود را مینگرد؛ ساده، ساکت، اما از زندگی سرشار. وندرس با این تابلوی بیادعا به ما میفهماند که خوشبختی معنیاش جستوجوی دوردستها نیست، بلکه همین لحظههایی است که در گذرند؛ در لبخندی به آسمان، در نوای نواری قدیمی، در بازیِ سایه و نور. هیرایاما به یادمان میآورد که اکنون را زندگی کنیم پیش از آنکه بادی بوزد و ببردش. و وندرس با داستانِ او زندگی را برایمان از نو میسراید، آنجا که نغمهی نینا سیمون اشک و لبخندش را در هم میآمیزد و در روزی تازه گوش میسپارد به ترانهی حسوحالِ خوبی دارم و اکنونش را در آغوش میکشد.