ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین مجیری
امیرحسین مجیریبذارید بهش فکر کنم. طبقه‌بندی مطالب در «انتشارات».
امیرحسین مجیری
امیرحسین مجیری
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

بچه‌گربه‌ی ایرانی قافیه‌پرداز

مترجم: امیرحسین مجیری

مقدمه

«بچه‌گربه‌ی ایرانی قافیه‌پرداز» (The Rhyming Persian Kitten) نوشته‌ی لورا هوگلند، یک داستان کودکانه‌ی زیباست که در دوران طلایی کتاب‌های تصویری کودکان در آمریکا (احتمالاً اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ یا اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰) منتشر شده است.

این داستان از زاویه‌ی دید حیوانات روایت می‌شود و مضمون‌هایی همچون مهربانی، همدلی، پذیرش تفاوت‌ها، و هویت فردی را با زبانی ساده و آهنگین مطرح می‌کند. شخصیت اصلی، یک بچه‌گربه‌ی پشمالوی ایرانی است که برخلاف گربه‌های دیگر، با قافیه حرف می‌زند! و همین ویژگی باعث می‌شود که ابتدا طرد شود، ولی در نهایت با کمک دوستان جدیدش، راهی برای پذیرفته شدن پیدا کند.

این داستان می‌تواند به عنوان ابزاری آموزشی برای یادگیری قافیه، تمرین بلندخوانی، و صحبت درباره‌ی تنوع و پذیرش اجتماعی برای کودکان بسیار مفید باشد.


بچه‌گربه‌ی ایرانی قافیه‌پرداز

گربه‌های واقعی شعر نمی‌گن، اما گربه‌ی ایرانی پشمالو نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره...


در انبار کاه، مامان‌گربه سه تا نعلبکی کوچولو گذاشت و شیر رو از پارچی آبی ریخت توشون. بعد صدا زد:

«گری، بیا! بلک، بیا! وایت، تو هم بیا! وقت شامه!»

سه تا بچه‌گربه، جست‌وخیزکنان از لای کاه‌ها دویدن و دور مامان‌گربه حلقه زدن.

گری به شیر نگاه کرد و گفت:
«من گرسنمه!»
بلک گفت:
«منم همین‌طور!»
وایت که کوچیک‌ترین‌شون بود و تنها گربه‌ای بود که چشم‌های آبی داشت، گفت:
«منم، منم!»

مامان‌گربه گفت:
«یه دقیقه صبر کنید. اول بگید: دست‌و‌صورت‌هاتون تمیزه؟»

بچه‌گربه‌ها با هم سر تکون دادن:
«بله مامان!»
مامان‌گربه گفت:
«پس می‌تونید شیرتون رو بخورید.»

هر گربه، یه نعلبکی برداشت و درست وقتی می‌خواستن شروع به خوردن کنن، صدای آهسته‌ای شنیدند...

سه تا سر کوچولو با هم بالا اومد. گوش‌های مامان‌گربه تیز شد و سبیل‌های دراز و سیاه و سفیدش لرزید.

او پرسید:
«کی اونجاست؟»

لحظه‌ای سکوت شد و بعد یه بچه‌گربه‌ی پشمالوی ایرانی، از پشت چنگک قدیمی بیرون اومد. خجالتی به سمت شیرها و گربه‌ها اشاره کرد و گفت:

«یک، دو، سه...
جایی هست برای یه بچه‌گربه؟»


مامان‌گربه گفت:
«تو کی هستی؟ چرا پیش مامان خودت نیستی؟»

بچه‌گربه‌ی پشمالو یه قدم جلو اومد و با صدای نازکی گفت:

«من یه گربه‌ام بی‌خونه و جا،
همش می‌گردم، این‌ور و اون‌ور، با پا!»

مامان‌گربه گفت:
«وای عزیزم، متأسفم. هر بچه‌گربه‌ای باید خونه داشته باشه. ولی شیر؟ فقط برای بچه‌های خودمه، ببخش.»

گری گفت:
«می‌تونه از شیر من بخوره!»
بلک گفت:
«از منم همین‌طور!»
وایت گفت:
«از منم، مثل همیشه!»

مامان‌گربه لبخندی زد و گفت:
«چه خوبه که یاد گرفتین با دیگران تقسیم کنین.»
او یه نعلبکی دیگه آورد، از ظرف هر بچه‌گربه یه کم شیر برداشت و در ظرف جدید ریخت. بعد اون رو جلوی گربه‌ی پشمالوی ایرانی گذاشت.

بچه‌گربه با سرعت شیرش رو خورد. مامان‌گربه دلخور نشد، چون فهمید واقعاً خیلی گرسنه‌ست.

وقتی همه خوردن و صورت‌هاشون رو تمیز کردن، مامان‌گربه گفت:
«خب، حالا می‌تونی بری عزیزم.»

بچه‌گربه‌ی پشمالو سرش رو انداخت پایین. گوش‌هاش افتاده بودن، سبیل‌هاش هم همین‌طور. به پنجه‌های نرمش خیره شد.

گری فریاد زد:
«مامان! نمی‌تونه با ما بمونه؟»

بلک گفت:
«خواهش می‌کنم بذار بمونه!»
وایت گفت:
«خواهش می‌کنم بذار بمونه!» (مثل همیشه تکرار کرد)

مامان‌گربه سرش رو به علامت «نه» تکون داد.

بچه‌گربه‌ی ایرانی گفت:

«آه، خیلی دوست داشتم
عضوی از خانواده‌تون باشم...»

مامان‌گربه دوباره سر تکون داد. هر چهار بچه‌گربه با هم گفتن:
«تو رو خدا!»

مامان‌گربه گفت:
«راستش دلم می‌خواد نگهت دارم، گربه‌ی ایرانی. ولی تو یه عادت عجیبی داری—وقتی حرف می‌زنی همش قافیه می‌سازی! می‌ترسم بچه‌های من هم ازت یاد بگیرن. شعر گفتن، برای یه گربه درست نیست!»

بچه‌گربه‌ی پشمالو سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:

«من اینجوری حرف می‌زنم همیشه،
بدون قافیه اصلا نمی‌شه!»

مامان‌گربه با جدیت گفت:
«این یه عادت بده!» و با تکون دادن دُمش ناراحتیش رو نشون داد.

گری گفت:
«مامان، اگه قول بده دیگه شعر نگه، می‌تونه با ما بمونه؟»

مامان‌گربه روی پاهاش نشست، یک دقیقه کامل به گربه‌ی پشمالو نگاه کرد. بعد آروم گفت:
«خب... بقیه‌اش خوبه. اگه دیگه قافیه نسازه، می‌تونه با خانواده‌مون بمونه.»

بچه‌گربه‌های مامان از خوشحالی گفتن:
«هورااا!»
و گربه‌ی پشمالو بالا و پایین پرید و با شادی گفت:

«روم دوم دوم، دوم دوم دی!
چه‌قدر خوشحال می‌شم من این طوری!»

مامان‌گربه اخم کرد و گفت:
«باز شعر گفتی! فکر کنم هیچ‌وقت نتونی متوقفش کنی!»

بچه‌ها رفتن به سمت اتاق بازی. اسباب‌بازی‌هاشون روی زمین پخش بود:
یه توپ، یه موش عروسکی، یه حلقه برای پریدن، و یه تکه کاغذ با یه نخ بسته شده دورش.

اما این‌بار، هیچ‌کدوم از بچه‌گربه‌ها به اسباب‌بازی‌هاشون نگاه نکردن. فقط نشستن.
ساکت. صاف. و... فکر کردند.

بالاخره، گری پلک زد و گفت:
«یه فکر دارم! پشمالو، نفس‌تو نگه‌دار و تا ده بشمار. این کاریه که مامان می‌گه وقتی سکسکه می‌گیریم.»

پشمالو نفسش رو نگه داشت. گری و بلک و وایت تا ده شمردن.
بعد گری گفت:
«حالا حرف بزن.»

پشمالو گفت:

«می‌تونم نفس‌مو تا شب نگه دارم،
اما بازم بعدش شعر می‌پردازم!»

بلک گفت:
«خب، بذار بترسونمت! شاید اثر کرد.»
و با صدای بلند گفت:
«بوووو!»

پشمالو با آهی گفت:

«من خیلی متأسفم، واقعاً هم هستم،
ولی از "بووو!" نمی‌ترسم!»

وایت چشماشو بست و فکر کرد. بعد گفت:
«من کوچیک‌ترین‌مونم، ولی شاید ایده‌م بد نباشه. می‌خوای امتحان کنی؟»

پشمالو سر تکون داد.

وایت گفت:
«باشه. صداهای واقعی گربه‌ها رو تمرین کن. شاید کمک کنه شعر گفتن رو کنار بذاری. اول میو کن! تا وقتی بگم بس کن.»

پشمالو شروع کرد:
«میااااووووووووو، میااااااووووووووووو...»

وایت گفت:
«حالا مثل گربه‌ی عصبانی، فیس کن!»

پشمالو گفت:
«فیسسس، فیسسس، فیسسس...»

وایت گفت:
«حالا خرخر کن!»

پشمالو گفت:
«خِرررر، خِرررر، خِررر...»

وایت گفت:
«حالا حرف بزن!»

پشمالو نفس عمیقی کشید. سه تا بچه‌گربه با نگرانی نگاهش می‌کردند. پشمالو گفت:

«امروز میو کردم و فیس و خرخر،
و انگار دیگه با قافیه نگفتم،
با اینکه خیلی سَخته، باور کن!»

بچه‌گربه‌ها فریاد زدن:
«هورااااا!»
پشمالو از خوشحالی چرخ زد!


با عجله دویدند تا به مامان‌گربه بگن که پشمالو دیگه قافیه نمی‌گه.
مامان‌گربه اون‌قدر خوشحال شد که پشمالو رو مثل بچه خودش لیس زد.

گفت:
«می‌تونی همیشه با ما زندگی کنی!»

پشمالو خرخر کرد و گفت:

«خوشحالی من خیلی زیاده
چون شدم عضوی از خانوا... خانه‌ی شما»

گری گفت:
«ما هم خوشحالیم که با ما هستی.»

بلک گفت:
«ما هم واقعاً خوشحالیم!»
و وایت هم مثل همیشه تکرار کرد:
«ما هم واقعاً خوشحالیم!»

ایرانیداستان مصورکمیک
۲
۰
امیرحسین مجیری
امیرحسین مجیری
بذارید بهش فکر کنم. طبقه‌بندی مطالب در «انتشارات».
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید