این مطلب در سال 1390 نوشته شده است.
در مورد محمدعلی سمیعی نمی توان عبارت «چشم به جهان گشود» را به کار برد. او وقتی به دنیا آمد نابینا بود. خودش میگوید سختی های بسیاری در زندگی کشیده است و از جایی شروع کرده است به درس خواندن. جایی که شاید برای برخی ها، خیلی دیر به نظر برسد: من از 19 سالگی از صفر شروع به درس خواندن کردم. وقتی می پرسم اوقات فراغت خود را در جوانی چگونه می گذراندید می گوید: دوره ی ابتدایی را یک ساله طی کردم. بعد دوره ی دبیرستان را شبانه گذراندم و روزها کار می کردم. و بعد هم که به دانشگاه آمدم. بنابر این وقت چندانی نداشتم که بخواهم به پر کردنش فکر کنم. بعد ادامه می دهد که در جوانی اوقات فراغت به خصوصی نداشتیم. جلسه ای گذاشته بودیم که برای بچه ها قرآن، اصول عقاید و... کار می کردیم. پیش از انقلاب اگر اوقات فراغتی بود صرف امور مذهبی بچه ها می شد. اما بعد از انقلاب، دچار روزمرگی شدیم.
فکر می کنم لابد در مدارس مخصوص نابینایان درس خوانده است. اما می گوید: نه! در مدارس عادی درس خواندم. بعد ادامه می دهد که آن زمان امکانات برای درس خواندن نبود. من خودم امکانات را فراهم می کردم. کتاب بریل چندان گیر نمی آمد. بیش تر دیگران می گفتند و ضبط می کردیم و گوش می دادیم تا یاد بگیریم.
و بعد دوره ی دانشگاه... می گوید اول ادبیات می خواندم. لیسانس ادبیات را هم گرفتم، اما با خودم فکر کردم که با ادبیات چه باید بکنم؟ به شاعری و نویسندگی چندان علاقه ای نداشتم و دیدم ادبیات برای من کاربرد چندانی ندارد. گفتم بروم با آگاهی بیش تری به اسلام بپردازم. سه چهار ماه خواندم و رتبه ی 50 را در کارشناسی ارشد «تاریخ اسلام» آوردم. می خواستم به آن ها که می گویند نمی شود، ثابت کنم که می شود. حتی برای منی که مشکلات خاص خودم را دارم!
می گوید: ما برای مردم زندگی نمی کنیم که ناامید شویم اما از بی توجهی به نابینایان خیلی گلایه دارد! می گوید مسئولین به زیبایی راه ها بیش تر از استاندارد بودن آن ها اهمیت می دهند. می گوید: حوزه ی علمیه، نابینایان را برای تحصیل نمی پذیرد. می گوییم چطور بود که قدیم ها نابینایان می توانستند درس بخوانند و حالا نمی توانند؟! می گوید: مسئولین مشکلات ما را اصلا درک نمی کنند که بخواهند راه حلی برای آن بیندیشند!
در عین حال در مورد خود نابینایان می گوید که حتی NGO های تشکیل شده از سوی نابینایان هم پویایی لازم را ندارند.
از او که 5 فرزند دارد می پرسم چطور بچه ها را نصیحت می کنید؟ می گوید: نصیحت نمی کنم! نصیحت مال زمانی بود که دل ها با هم ارتباط داشت؛ در این دوره که نمی شود کسی را با پند و نصیحت اصلاح کرد! بعد جمله ی جالبی میگوید: «اگر شما با عقل خودت تصمیمی گرفتی که اشتباه بود خیلی ارزشش بیش تر از این است که به حرف من تصمیمی بگیری و نفهمی چه تصمیمی گرفته ای.»
از دوران انقلاب و خاطرات آن زمان می پرسم. طفره می رود. می گوید: هر کاری بود برای خدا کردیم. اصرار که می کنم یکی دو تا خاطره می گوید.
من تلفنچی بیمارستان بودم. در یکی از راهپیمایی ها، یکی از دوستان زنگ زد و گفت: تیر خورده ام. گفتم بیا بیمارستان. آن زمان حراست، همه را تفتیش می کرد و بسیار حساس بودند روی بیمارانی که می آمدند. آمد و در اتاق خودم جایش دادم و توانستیم دکتر بیاوریم و تیر را از بدنش خارج کنیم. اگر ما را می گرفتند، تکه ی بزرگمان، گوشمان بود!
یک بار می خواستم اعلامیه وارد دانشگاه اصفهان کنم. دم در پر از نیروهای گارد و پلیس بود. کاپشنم پر از اعلامیه بود. رفتم و خوردم به یکی از این نیروها. گفتم: «احمق ها بروید کنار! شمایید که نان این مملکت را می خورید و به آریامهر فحش می دهید!» که گاردی ها گفتند: «این از خودمان است. بفرمایید تو.» و اعلامیه را دادم به بچه ها.
می خواهم کمی به چالش بکشانمش! می پرسم: اگر کسی بگوید نابینا بودن بی عدالتی است، به او چه پاسخی می دهید؟ می گوید: اصلا این طور نیست! این عدالت محض است. عوامل و علت و معلول ها، رعایت نکردن اصول بهداشتی و امثال این ها باعث نابینایی می شود. سوال اصلی را می پرسم: «تا به حال شده است با خودتان بگویید کاش بینا بودم؟» خیلی راحت می گوید: بله! من هم دوست داشتم بینا بودم و کارهایم را راحت تر انجام می دادم. اما این ربطی به بی عدالتی ندارد!