ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین مجیری
امیرحسین مجیری
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

خرداد 1354: زن متاسفانه دیگر ضعیفه نیست!

روزنامه اطلاعات، شنبه 17 خرداد 1354، شماره 14726، صفحه ی 21

وقتی یک زن تنها، نیمه شب در خیابان میماند و سرگردان منتظر وسیله یی است تا به خانه اش برسد، چه صحنه هایی می بیند؟...

چندی قبل، هفته فیلمی در یکی از سینماهای تهران برگزار میشد- کارت دو نفره داشتم تا یکهفته تمام، یک چشم دل‌سیری فیلم خوب تماشا کنم. به چند دوست و آشنا و قوم و خویش تلفن کردم و تصادفا همه آنها گرفتار بودند. ناچار به تنهایی راه افتادم، در حالیکه نمیدانستم فیلم شب افتتاح چند ساعت طول خواهد کشید. فیلم فوق‌العاده جالب بود و با اینکه عده زیادی، بعلت طولانی بودن فیلم سینما را ترک کردند ولی من بامید تلفن و «تاکسی تلفنی» با خیال راحت و درست تا ساعت دوازده شب، فیلم تماشا کردم.


و با خودم فکر میکردم: «کجا هستند آن آدم های سی- چهل سال قبل که ببینند یک زن تنها، نیمه شب و چقدر راحت به خانه خودش در حومه شهر میرسد، بی هیچ دردسر و مزاحمتی!»

و به حق که چه چیزها که بما نداده اند: تلفن، تاکسی، سینما و بهمراه دگرگونی‌های اقتصادی، هنری، صنعتی و خلاصه تحولات همه جانبه، تساوی، اطمینان، وقت شناسی وووو... است که بما بخشید‌ه اند. با این موقع شناسی و اطمینان، به پسرک کلیدبدستی که کنار در خروجی ایستاده بود نزدیک شدم و از او خواهش کردم اجازه دهد از تلفن سینما برای خبر کردن «تاکسی تلفنی» استفاده کنم. پسرک خواب آلود جواب داد که تلفن قفل است و کلیدش هم نزد مدیر سینما است.

تاچار بعد از مدتی دراز کنار خیابان ایستادن , به پارکینگ‌های مقابل سینما مراجعه کردم و خواهشم را تکرار کردم. آقائی که پشت میزی نشسته بود و قبض ها را مینوشت بمن گفت که این تلفن شماره صفر را نمی گیرد، و مرا به کیوسک تلفن در ایستگاه پائین‌تر راهنمایی کرد.

گفتم: «آقاجان، در ایستگاه پائین تر پرنده پر نمیزند، حالا خیال کن من خواهر خود شما هستم!» آن مرد چنان نگاهی بمن انداخت که انگار با زبان بی زبانی به بنده تفهیم میکرد که خواهر من غلط می کند این وقت شب تک و تنها توی خیابان باشد!

دلم میخواست باو میگفتم من هم به امید این تلفنی که صحیح و سالم روبروی شما قرار دارد تا این وقت شب توی سینما ماندم.»

بهر جهت باز بکنار خیابان آمدم. در این مدت همه مدعوین سینما هم که غالبا وسیله شخصی داشتند رفته بودند و چراغ های سینما هم خاموش شده بود و چراغ های پارکینگ هم پشت سر من خاموش شد و من ماندم و یک خیابان کاملا خلوت و نیمه تاریک.

خوشبختانه من آدم ترسوئی نیستم و در حالیکه لبخندی بی معنی بلب داشتم بوضع بد و ناهنجار خودم فکر میکردم. تاکسی ها هیچ یک به حومه شهر نمیرفتند حتی با پیشنهاد چند برابر پول تاکسی، و اتومبیل های شخصی هم بدون استثنا جلوی پای بنده ترمز میکردند، و با اصرار و انسانیتی که نمیدانم چطور -در آن نیمه شبی که بی انصافی و نامردمی زیاد دیده بودم- ناگهان گل کرده و من که در نیمه دوم عمر خودم هستم و در طول این زمان دراز چنین چیزهایی کم دیده بودم، متحیر و انگشت بدهان کنار خیابان کاشته بود...

ولی این حیرت خیلی زود با ویراژ مستانه یک پیکان از سرم پرید و چنان مرا عقب پراند که چرخ های سمت راست اتومبیل نوک پنجه کفشهایم را لمس کرد و من فکر کردم اگر این احساس غریزی صیانت نفس نبود، بنده حالا کجای آسمان ها مشغول پرواز بودم!

و در آن ساعات شب، یا بهتر بگویم ساعات صبح، با خودم فکر میکردم: این آقائی که در پارکینگ قبض می نویسد، دست کم تصدیق ششم ابتدائی را که دارد، اما در تمام روزهای این شش سالی که کیف و کتاب بدست بمدرسه میرفته حتی یک ساعت هم زحمت آماده کردن و متناسب ساختن محفوظات خودش را با آنچه که اخلاقیات نامیده میشود، بخودش نداده است؟

هماهنگی همان آداب و سنت هائی که پدر پیر کهنه پرستش به او آموخته و به آن یک عمر مباهات میکرده، به آن تربیت قدیمی و اصیلی که به او داده «زن ضعیفه است و باید کمکش کرد.» آن سنت ها کهنه بودند و پوسیده و دور ریختنی و این آداب و اتیکت امروز هم فرنگی بازی است و نامتناسب با زندگی ایران؟ متاسفانه زمینه فکری و روحی ما برای پذیرفتن و جذب واقعی تشکیلات امروزی آماده نشده است.

خلاصه کنم، یک اتومبیل کرایه حاضر شد مرا تا یک چهارراهی برسناد. در ضمن راه راننده گفت: «خانم جان! بهتر بود یکی از بچه هایت را همراه خودت می آوردی!» من که نمیخواستم با گفتن «من بچه ندارم» لطف او یا بهتر بگویم ترحم او را از دست داده باشم، گفتم: «متاسفانه بچه ها درس داشتند و با من نیامدند.»

بالاخره بهر سختی که بود ساعت یک و نیم بامداد به خانه رسیدم و نگرانی و حال اهل خانه دیگر نگفتنی است..

یک هفته بعد، در آخرین شب «هفته فیلم» تصمیم گرفتم دست کم این آخرین فیلم را ببینم ابتدا با مدیر سینما قضایا را در میان گذاشتم و قرار شد در نیمه فیلم از سالن سینما بیرون بیایم و با تاکسی تلفنی صحبت کنم تا برای دو ساعت بعد یک تاکسی جلوی سینما بفرستند. شماره آزاد نبود و ناچار بمنزل تلفن کردم و از آنها خواستم که این کار را برای من بکنند. اما هنوز چند دقیقه یی نگذشته بود که از خانه تلفن کردند که «تاکسی تلفنی» بعلت مزاحمت های مردم، به اماکن عمومی تاکسی نمیفرستد». ناچار من فیلم را نیمه تمام گذاشتم و چون عصر جمعه بود تقریبا با همان ماجراهای هفته گذشته به خانه برگشتم.

ساختن زمینه فکری متناسب با تحولات روزافزون صنعتی و اقتصادی، دقیقا نمیدانم در حیطه مسئولیت کدام یک از دستگاه های مملکتی بوده که در آن صددرصد غفلت شده است.- زمینه فکری سالم و امروزی و حداقل بر اساس همان فرهنگ اصیل خودمان، بی آنکه در این تحول و در این دگرگونی غرق شویم و ندانیم که چه باید بکنیم. ما چاه را نکنده منار را دزدیده ایم و حالا مانده ایم که با این منار چه باید بکنیم، با این تلفن چکار باید بکنیم؛ آیا با آن مزاحم مردم بشویم؟ با این سینما چه کنیم؟ با آن فیلم های تهوع آور بسازیم و تازه وقتی فیلمی هم برای تماشایمان بیاورند راهنما را باین سینما غیرمستقیم ببندند، یا اینکه اگر چیزی بنام «تاکسی تلفنی» بما می دهند، باید آنقدر اسباب مزاحمت این دستگاه را فراهم بیاوریم که مسئولین آن برای بعضی از اماکن عمومی تاکسی نفرستند؟ پس آیا تلفن را به ما قدری زود نداده اند؟ آیا سینما را به ما کمی زود نداده اند؟ و بالاخره آیا آزادی را به زن کمی زود نداده اند؟ به حال زن های سی- چهل سال پیش که دست کم حامیان غیرتمندی داشتند حسرت میبردم و زن هایی که چون «ضعیفه» نامیده میشدند مردها خود را موظف به حمایت از آنها میدانستند فکر میکردم که زن متاسفانه دیگر «ضعیفه» نیست!

تاریخروزنامه اطلاعاتحقوق زنانزن
بذارید بهش فکر کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید