امیر حسین نورعلیشاهی
امیر حسین نورعلیشاهی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

تجربه ای که به ترس تبدیل شد

سال پیش بود که من در بنگاه ماشین مشغول به کار بودم . تقریبا حدود شش ماه از کار کردن من میگذشت که همکار من به مشکلی بر میخوره. از قضا سه تا از ماشین هایی که از یک نفر گرفته بود، به دلیل اینکه پول ماشین نداده بود طرف مقابلش، سند نمیخورد. همکار ما که صرفا واسطه ی فروش این ماشین ها به اشخاص دیگه ای بود درگیر این ماجرا شد. این ماجرا به قدری طولانی شد که الان حدود یک سال میگذره از پایان ماجرای من؛ هنوز که هنوز این ماجرا ادامه دار هستش. از توضیحات اضافه بگذرم . چند وقتی از شروع مشکلات این ماشین ها گذشته بود که من هم از قضا خواستم ماشینی که برای خانواده ام بود و بفروشم. یه دستگاه پرشیا که در حدود هزار و چهار صد کیلومتر کار کرده بود . دست و پا شکسته از این قضیه همکارم مطلع بودم ولی نخواستم به هیچ عنوان خودم و دخالت بدم. ولی دست بر قضا همیشه همه چیز باب میل تو پیش نمیره . این همکارمون در حین صحبت با یه فرد دیگه ای یهو رو به من میکنه و میگه: ته تهش ماشین امیر و میگیرم به اینا امانت میدم و اگر کارمون بیشتر از چند روز طول کشید من پول ماشین امیر و میدم و از طرفی دهن اینا رو میبندیم . بعد با یه لبخند ملیحی که تا به حال به چهره ی این ادم ندیده بودم گفت : مگه نه امیر؟ از اونجایی که من به این ادم مثل برادرم اعتماد داشتم گفتم باشه. ولی ته دل من مثل سیر و سرکه میجوشید . میترسیدم و دست و پا میزدم که نکنه یه وقت اتفاق بدی بیفته . ولی با اینحال اعتماد کردم و گفتم این ادم میتونه قضیه رو جمع کنه . ماشین تحویل فرد مقابل داده شد و قرار شد تا چهار روز اینده پول ماشین و به من بدن. از یه طرفی طی صحبت هایی که با خانواده میکردم ، میگفتم ماشین تا دستمون میاد رو هوا فروش میره و من هم سریع پول این ماشین و بهتون میدم . هیچ جزئیات بیشتری و خانواده در جریان نبودن که ماشین و من چیکار کردم و کی قرار پول به دستمون برسه و خود من هم از زمان رسیدن پول بی خبر بودم. این چهار روز به دو هفته تبدیل شد و اس ام اس جریمه به دست من رسید و از اینجا بود که بنیاد اعتماد من به این ادم رو به زوال میرفت . اولین دروغ این ادم این شد که قراره پول ماشین تورو فلانی بده . میرفتم پیش فلانی میگفت که من یه چکی دارم که طرف باید پاسش کنه اگر پاس شه من به تو میدم. دو هفته از جریان پاس شدن این چک میگذشت و خبری از پاس شدن نبود و من تو چاهی بودم که جز سیاهی، دید دیگه ای به چیزی نداشتم.از در این بنگاه به در بنگاه دیگه برم، التماس بکنم پیش همکار خودم، پیش فرد دیگه ای، پیش هر کسی که امکان داشت به من کمک کنه،غرور برام تعریف نشده بود و اهمیتی هم نداشت. نمیخواستم دید خانواده نسبت به خودم عوض بشه و این اولین اقدام من برای خانواده ام بود نباید دست خالی برمیگشتم. از تمامی کار های زندگیم؛ از دانشگاه و بوتکمپ و کار بگیر تا رویا و ارزویی که به من امید به زندگی میدادن دست کشیدم و خواستم این قضیه سریع تر جمع کنم. این سیاهی تا چهار ماه با من همراه بود تا اینکه اکثر پول من زنده شد و یه خرده ای موند که با سفته جمع و جور شد که البته این سفته هم به دادگاه کشید و فرایند دادگاه چیزی در حدود هشت ماه برای من طول کشید . این تجربه جوری تو ذهن من حک شد که معانی یه سری کلمات و دامنه ی آن؛ به کلی برای من تغییر کرد. نگاهم به صمیمی ترین ادم های زندگیم به شگلی شد که هر آن امادگی هر ضربه ای و داشتم و به دنبال این بودم که چیزی برای از دست دادن نداشته باشم. ترس این تجربه بعد مدت ها به این شگل به من جلوه کرد که برای خرید یک جنس که چک لازم داشت به رفیق خودم بدم، به هر در و دیواری زدم که این چک و ندم و پولشو جور کردم. نمیخواستم چک دست بدم که فردا اگر به مشکل خورد دوباره مجبور شم رنگ دیوار های دادگاه ، سر و صدای تو دادگاه و تو ذهنم، نا امیدی که از این دیوار های دادگاه و چهره ی خودم سرازیر هست رو دوباره تجربه کنم.

پولماشیناعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید