دو سال پیش نزدیک عید، در حالی که جیبم کاملا خالی بود، پروژهی ناتمامم را بردم پیش یک نفر که دستش به جایی بند شده و خیلی به خودش غره بود. آنقدر از موضع بالا حرف زد که احساس تنهایی و بیکسی کردم و ناگهان از درونم صدایی شنیدم. دلم شکست. از آنجا بیرون آمدم و اتفاقی مسیرم به خیابان وصال و ساختمان شمارهی دو خانه سینما افتاد. وقت اذان بود. نمازخانهاش کوچک و زیبا است. روی دیوارهایش اسامی خدا حک شده بود. دو اسم خیلی توجهم را جلب کرد: وکیل، کفیل... احساس تنهایی و بیکسی دمش را گذاشت روی کولش و رفت. وقتی به خانه برگشتم متن زیر را نوشتم.
این یک برگه، تفاوت بین سایه و روشنی روی اون اینقدر زیاده که شاید خیلی سخت و با دقت زیاد بتونیم بفهمیم که داریم به چی نگاه می کنیم. اما برگ به ساقه متصله و ساقه به ریشه و ریشه هم از خاک مواد مغذی را میگیره و برگ از این طریق تغذیه میشه و تلقی اشتباه ما از ماهیت وجودی اون هم تغییری در ماهیتش ایجاد نمی کنه.
ما هم مثل برگ میمونیم. آدمها از ما و زندگیمون تلقیهای مختلفی دارند. بعضی ما را با قسمت روشنمون میشناسند و بعضی با قسمتهای تاریکمون. بعضی دوستمون دارند و بعضی نه. بعضی هم اصلا کل وجودمون را انکار می کنند.
اما هیچکدوم اینها مهم نیست اگر ما ریشه هایمان را در خاک معنویت محکم کرده باشیم و بفهمیم که در نهایت همه چیز به دست او است.
این روزها فکر می کنم که زندگی بر یک حقیقت وارونه بنا شده. منظورم این است که در نگاه ما جای اصل و بدل عوض شده. همانطور که زندگی پس از مرگ اصل است و این جهان فرع.
باید به این فکر کنیم که اگر دستمان به جایی بند است و کسی از ما کمک می خواهد، این موهبتی از جانب خدا برای ما است که ریشه هایمان را به او نزدیکتر کنیم.
حافظ می فرماید:
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟
و یادمان باشد که اگر ارتباطمان را با زمین از دست بدهیم، خشک می شویم و فرو می افتیم و دیگران از صدای خرد شدنمان شعر میسرایند.