۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمیتوانست با همسن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشینم و کتاب و مجله و روزنامه بخوانم. موسیقیهای مورد علاقهام هم برای سنم عجیب بود: خوانندههای سنتی و قدیمی. این اواخر حزباللهی هم شده بودم و با همه سر این که اینحکومت خوب است و دیگران بد و از این دست حرفها بحث میکردم. مادرم تلاش میکرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم همسن هایم را سطحی و بیمایه میدانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم. قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانهاش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمیفهمیدم چرا دایی این حرفها را میزند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راهپلهها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمیفهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک میکردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.
مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانهشان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداختهاند و اشاراتی از بازیهایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمیفهمیدیم . آنجا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی میکند مورد تجاوز قرار گرفته است.
جایی که او استخر مینامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمینهای کشاورزی استفاده میشد.آنجا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آبتنی بودند. خربزهها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان میدهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقهی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزهها را بگیرد. دو دقیقه بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت ... میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.
آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود میفرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.
امروز فکر میکنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاعرسانی درست و کافی شدهبود، آیا برای او چنین اتفاقی میافتاد؟
۲- سرباز بخش وظیفهی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زایندهرود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقهی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمانها و اتاقهایی بودند که در آنها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راهروی باریک که آنطرفش به جای دیوار نرده داشت و ما میتوانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاقهای طبقات بالا و پایین مسط باشیم.
مدتی بود که صفهای طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست میشد و رفت و آمد در آنجا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت میکرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخشهای تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هممحلیها را میارن بازجویی میکنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجهدارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی میمالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری میکنند و بعضی خط و نشان میکشند و مامورهای آگاهی میروند و میآیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاههای خانه ها را گشتهاند و در چاه همسایه جنازهی متلاشی شدهی دختر را پیدا کردهاند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها میرود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتیای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس میزند و پسر تحریک میشود. به بهانهی صدا کردن مادرش او را به حیاط میکشاند و بعد از تجاوز وقتی عقل به سر جایش برمیگردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه میاندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی میکند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانهی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.
آن دختر و پسر و خانوادههایشان هم قربانی پردهپوشیهای بیهوده و عدم فرهنگسازی درست در این زمینه هستند. فضاهای زنانه را نمیدانم اما در فضاهای مردانهی ما به شدت شوخیهای جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضحترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوانترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطهی این خاطرات و شوخیها و امروز به واسطهی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک میشوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پردهپوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانوادهی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.
امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانهی سیاسی سر بریده میشوند، تا از آموزش برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف میزنی، عدهای میگویند ببینید اینها نتیجهی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عدهای دیگر مسالهای دیگر را پیش میکشند و این وسط کودکانیاند که در این تغافل آسیب میبینند و بعضی مانند «بیجه»* خودشان هم منتقل کنندهی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.
به نظرم چالشزاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمهها برمیگردد. انتخاب عبارت« آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیدهها را میترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم «آموزش طریقهی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آنها آگاهی یابد.
به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگیاش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی سیاسی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.
پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کردهام هر نشانی را که به کمکش بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کردهام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییدهی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.
*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کورهپزخانهای در همان منطقه بود که به تجاوز و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا