کتاب جان بها نه انقدر عالیه که بگم با خوندنش غرق لذت و هیجان میشید و نه اونقدر بده که بگم ارزش خوندن نداره یه کتاب متوسطِ نه چندان خوب که خلأهای داستانی زیادی داره شخصیت پردازی سطحیه و تغییرات شخصیتها به خوبی توضیح داده نمیشه، خط داستانی هم آشفته است و بخش هایی از داستان به خصوص فصل اولی که توی ایرانه، تکلیف نویسنده با داستانش مشخص نیست. این کتاب باید طولانی تر بود تا نویسنده فرصت توضیح و تفسیر بیشتری داشته باشه. خلاصه بگم که جانبها یه کتاب با جلد و ظاهر خفنه که میتونست خیلی خیلی قویتر از چیزی باشه که الان هست اما خب یک بار خوندنش بد نیست :)
دست میکنم تا خاک و سنگریزههای موهایم را بتکانم. چشمهایم را میبندم تا صورتم را هم با چفیه پاک کنم. حسین از جایش بلند میشود. لباس و شلوارش را میتکاند، دستی به موهای بههمریختهاش میکشد و آرام بهسمت در میرود. صدای پوتینهای حسین، صدای چرخیدن درِ چوبی، در لولای زنگزده و بعد صدای شلیک ممتد اسلحه در گوشم میپیچد! گلولهها دیوانهوار بهسرعت تمام دیوار روبهرو را پر میکند. ناخودآگاه دستم را روی گوشهایم میگذارم و بدنم را جمع میکنم تا حجم کمتری را اشغال کنم و سیبل کوچکتری باشم برای تیرهایی که بیرحمانه بهسمتم میآید.
حسین زخمی روی زمین افتاده و از درد به خود میپیچد. خون از شانهاش شره میکند روی زمین سیمانی کف اتاق. دست میاندازم و از همان شانهٔ زخمی شده میکشمش سمت خودم. آهش بلند میشود! سینهخیز بهسمت بشکهٔ آهنی نزدیکمان میرویم. حسین سرفه میکند، فریاد میزند و لختههای خون از دهانش بیرون میپاشد. ناگهان متوقف میشویم، زمین با صدای مهیبی میلرزد. صدای هواپیما به گوش میرسد و بعد صدای خردشدن شیشهها. گوشهایم دیگر چیزی نمیشنود و پلکهایم میپرد. هوا از گردوخاک پر شده و گلویم را به سرفه میاندازد. برای لحظهای همهجا را سکوت میگیرد. صدای تیراندازی دیگر از بیرون اتاق نمیآید. حسین خودش را میکشد بهسمت دیوار و به آن تکیه میدهد. با پشت دست، خون دهانش را پاک میکند و نفسنفسزنان زل میزند به چشمهای نگرانم.
نگاهم را از چشمهای بیرمقش میگیرم و دنبال اسلحهام میگردم. کمی آنطرفتر زیر حجمی از آوار پیدایش میکنم. اسلحه را به هر زحمتی شده برمیدارم و با احتیاط از اتاق خارج میشوم. بیرون از اتاق همهچیز با خاک یکسان شده! جایی در انتهای سوله که احتمالاً انبار بوده، آتش گرفته و دودش کمکم میرود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار جنازههایی که معلوم است چند روزی از مرگشان میگذرد، رد میشوم. بوی جسدشان بینیام را آزار میدهد. بوی خون و گوشت پخته و دود از همه طرف میآید. هنوز چند قدمی برنداشتهام که ناگهان صدای دختربچهای در گوشم میپیچد. بیتاب سر میچرخانم تا پیدایش کنم. ضربان قلبم بالا رفته و چشمهایم تار میبیند. نفسهایم بهسختی راه خودش را از سینه پیدا میکند و قدمهایم سنگین میشود. چقدر این صدا آشناست! یک آن میبینمش که از پشت دیواری بیرون میآید! قلبم تندتر از قبل میزند و عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. چندبار چشمهایم را باز و بسته میکنم تا با دیدن صحنهٔ پیش رو مطمئن شوم که بیدارم. صدای آشنا برای زینب است؛ دخترم!
بلندبلند گریه میکند و میدود. به دنبالش قدمهای سنگین و آرام فاطمه در فضای خالی سوله میپیچد، دخترم عروسکش را محکم در بغل گرفته و در خرابه میدود و صدایم میزند: «بابا! بابایی کجایی؟!»
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.