از شارع الحمراء که می گذرم دختری زیبا رو که پیراهنی سبز رنگی پوشیده از روبرویم نزدیک می شود. همینطور که زیرچشمی زاغش راچوب می زنم، لبخندش لحظه به لحظه پهن تر شده و دندان های انگار ارتودنسی و لمینت شده اش بیشتر خودنمایی می کند. خودم را به کوچه علی چپ می زنم و به ماهیچه های پیشانی فشار می آورم تا اخم بر ابرو آورم؛ اما بی فایده است.
دخترک رد می شود و اتفاق خاصی نمی افتد. از کنار کافه سان رایز عبور می کنم بدون اینکه سرکی در داخلش بکشم. فقط صدای جرج مایکل فقید از درونش می آید که می خواند: سو آی نور دنس اگین / د وی آی دنس ویت یو
یکی یکی ویترین های زارا و لویی ویلتون رو رد می کنم و از پیچ خیابان گذر می کنم و به بنز زرد رنگی می رسم که تاکسی است. پیرمردی پشت فرمان نشسته و سیگارش را دود می کند. صورت پر چین و چروکش می گوید شاید شصت را رد کرده باشد. اما حقیقت چیز دیگریست.
من می دانستم که بهزاد با آن چشمان روشنش، خیلی باشد ۴۵ بهار را بیشتر ندیده. پدرش را روزی روی شانه های مردم به خانه آوردند و عنوان آزاده به وی دادند. خلبان فانتومی که بیشتر از سه هزار ساعت پرواز در جنگ داشت و در عملیاتی بعد از سرنگون کردن دو میگ عراقی ناچار به ایجکت شده بود. او هفت سالی را در نقش اسیر، در اردوگاه های ۱۹ تکریت و الرمادی روزگار سیاهی را گذرانده بود. تا اینکه مرداد ۶۹ به کشور بازگشت.
حالا اگر بخواهی نشانی از پدرش بیابی باید راهی بهشت زهرا شوی. خودش را هم که در انتهای شارع الحمرا می شد یافت. بهزاد حالااز صبح پشت فرمان بنز سی ۲۰۰ اش می نشیند و در خیابان ها مسافرکشی می کند و شبها راهی خانه اش در آنسوی بیروت شده تافردا صبح. تابستان ها هم به سی ساید رفته و ری بن دسته طلایی اش را که یادگار دوران جوانی پدرش است را به چشم می زند و ازدور والیبال ساخلی دختران جوان بیکینی پوشیده را نگاه می کند.