«به قیمت ها می خندیدیم، تبدیل آن ها به دینار برایمان یک سرگرمی بود. بلوزهای ظریف ابریشم و لباس های شب برق برقی را با آن مدل های عجیب و غریبشان برانداز می کردیم. کفش های ایتالیایی را امتحان می کردیم، وانمود نی کردیم خیال داریم بخریمشان، اما تنگ یا گشاد هستند، یا آن رنگش را می خواهیم که ندارند، یا... عاشق این «بازی های خرید» بودیم، این انتخاب کردن های بی پایان، این که وانمود کنیم اگر از چیزی خوشمان بیاید می توانیم بخریمش، عنصری از بازیگوشی، سرگرمی و تفریح در مصرف گرایی کشف می کردیم.»
این روایت چقدر برایتان آشنا و واقعی است؟ اگر در ایران زندگی کرده باشید و این سالها سری به پاساژ ها و تازگی ها جاهایی که اسمش را مال گذاشته اند رفته باشید حتما با جمعیت عظیمی از آدم ها روبرو شده اید که از این مغازه به آن مغازه می روند. آدم هایی که در نبود مکان های تفریحی و گردشی، به پاساژ می روند و اصطلاح پاساژ گردی بین جوان ترها مرسوم است. دخترها و پسرهایی که از کافه ها، رستوران ها و سینماها خسته اند و یا پول کافی برای این کارها را ندارند و برای قرار و مداری یا عوض شدن حال و هوایشان راهی پاساژها می شوند. دوری در آن ها می زنند، ویترین مغازه ها را می بینند و اگر جسارت و اعتماد به نفس هم داشته باشند با جیب خالیشان وارد مغازه ها می شوند، لباس ها و کفش ها را امتحان می کنند و بعد هم به بهانه اینکه باید به کسی تلفن بزنند، سایزش مناسب نیست و فلان رنگی را که ندارید می خواستم از مغازه بیرون می آیند.
بارها هم من و هم شما تجربه اش را داشته ایم که در خانه بوده ایم، روز جمعه بوده است و یا از سر بیکاری رفته ایم پاساژ گردی. نه اینکه این کار را دوست داشته باشیم، نه. به خاطر اینکه هیچ جای دیگری نبوده است که بتوانیم چند ساعتی آنجا وقت بگذرانیم، روحمان سرحال شود و سرخوش و پر از خنده آنجا را ترک کنیم. در نبود محیط های تفریحی همه چیز در تهران تبدیل به رستوران و پاساژ شده است. حالا خیلی ها می گویند در تهران تنها تفریح خوردن و پاساژ گردی است.
تکه ای که ابتدای متن خواندید از کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» نوشته اسلوانکا دراکولیچ بود.