Amirrkalhor
Amirrkalhor
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

خورد و خوراکمان هم قسطی شده است

«بزن به حساب»؛ این جمله آدم‌هایی است که خورد و خوراکشان هم قسطی شده است. این گزارش به روایت مواجهه سوپرمارکت‌ها با این افراد می‌پردازد.

امیر عباس کلهر

آدم‌هایی بی‌توجه به قیمت‌ها گشتی در مغازه می‌زنند و خریدهایشان را دم صندوق می‌گذارند و می‌روند سراغ بقیه خریدها. آدم‌هایی گشتی در مغازه می‌زنند و  قیمت‌ها را نگاه می‌کنند، کمی دست‌دست می‌کنند و بعد خریدشان را دم صندوق می‌گذارند. آدم‌هایی گشتی در مغازه نمی‌زنند، همین که وارد مغازه می‌شوند، یک راست سراغ جنسی که می‌خواهند می‌روند و بعد از نگاه کردن قیمتش آن را به صندوق می‌برند و بعد می‌گویند «بزن به حساب». ما در این گزارش سراغ این آدم‌ها رفته‌ایم البته نه سراغ خودشان، سراغ صاحبان سوپرمارکت‌ها رفته‌ایم و پای قصه‌هایشان از نحوه مواجهه‌شان با این دسته از آدم‌ها نشسته‌ایم. آدم‌هایی که چند وقتی است خورد و خوراکشان قسطی شده است.
لازم به ذکر است که برخی از جزئیات در متن تغییر کرده‌اند.

خیلی ها پول کم می‌آورند

آخر شب بود و داشتیم کم‌کم مغازه را تعطیل می‌کردیم. مرد نسبتا جا افتاده‌ای وارد مغازه شد. موهای کنار شقیقه‌اش سفید شده بود و ریش تنکی داشت. گوشه و کنار مغازه را وارسی کرد و بعد سراغ کنسروها را گرفت؛ «یکی از شاگردهای مغازه کنسرو خورش قیمه هانی را جلوی رویش گذاشت و گفت این خوبه.» مرد مستاصل پشت جعبه را نگاه کرد و وقتی متوجه قیمتش شد، آن را گذاشت روی پیشخوان و خودش رفت سراغ قفسه کنسروها. چندتایی را خودش نگاه کرد و در نهایت پرسید «کنسرو تا سه چهار هزار تومان چی دارید؟» من که گوشه‌ای از مغازه ایستاده بودم، این بار خودم رفتم کمکش و شروع کردم نگاه کردن قیمت کنسروها اما هیچ‌کدام سه یا چهار هزار تومان نبودند. مرد که دید در قسمت کنسروها چیزی نصیبش نمی‌شود، خودش گفت «ولش کن، کالباس ارزون چی دارین؟» برایش توصیح دادیم که دو نوع کالباس بیشتر نداریم و قیمت‌هایش بالا است. گفت: «تخم‌مرغ. تخم‌مرغ چند شده؟» قیمتش را که گفتیم، رفت چندتایی تخم مرغ با یک بسته نان و یک کره برداشت. گفت نوشابه هم می‌خواهم؛ «زرد از اون پرتغالی‌ها. یه بسته مگنا قرمز هم بده.» جنس‌ها را برایش داخل کیسه گذاشتیم. موقع حساب کردن پول کم آورد. این پا و اون پا کرد و هی داخل جیب شلوار و پیراهنش دست می‌کرد اما خبری نبود. آمدم جلو و گفتم «باشه، بعدا بیار برامون.»
مغازه‌ای که این قصه را از آن روایت کردیم در تهران‌پارس بود.

بعضی‌ها را توپ هم منفجر نمی‌کند

«اینجا که کسی حساب دفتری نداره. سرایدارشون سیگار ماربلو‌تاچ می‌کشه، بعد انتظار داری از ما نسیه بگیرن؟» مرد فربه‌ای است که وقتی با او همکلام می‌شوید استرس می‌گیرد نکند دکمه‌های پیراهنش که روی شکمش قرار گرفته‌اند از جا در بیایند. موهای سرش ریخته و با لهجه ترکی غلیظ با کارگرهای مغازه‌اش صحبت می‌کند. می‌گوید اینجا همه وضعشان خوب است و «توپ منفجرشان نمی‌کند. ولی مثلا در حد هزار یا پونصد تومن وقتی می‌خوان نقدی حساب کنن ممکنه بگه بعدا میارم.» این را می‌گوید و می‌رود سراغ جور کردن جنس‌هایی که شاگردش همینطور که با تلفن در حال حرف زدن است روی کاغذ تندتند می‌نویسد. در حین صحبتمان، مغازه مدام پر و خالی می‌شود و کار همه در کمترین زمان ممکن راه می‌افتد. روی چهارپایه رفته است که روغن را از قفسه‌ای که دستش نمی‌رسد، بردارد. بر می‌گردد سمت من و انگار سال‌هاست با هم آشنا هستیم و می‌گوید «پسر جون، بیا اینو بگیر بزار زمین.» بعد هم می‌گوید اینجا دو جور مشتری داریم؛ «یکی اینایی که اینجا می‌بینی که ما بهشون می‌گیم گذری و یکی دیگه که کار ما با اونها می‌گذره که توی خونه نشستن و تلفنی سفارش میدن.» می‌گوید گفتم که اینجا از نسیه و این حرف‌ها خبری نیست ولی بعضی وقتا که جنس رو می‌بریم دم خونه مشتری‌ها، طرف پول نقد همراهش نیست و یا میگه کارت همسرش دم نیست. ما هم دل نگرانی از این بابت نداریم. فاکتورها رو نگه می‌داریم، چون می‌دونیم چند وقت بعد میان مغازه یا با خرید بعدی حساب می‌کنند. اما از یکی دو نفری هم نام می‌برد که شاگرد مغازه با شنیدن اسمششان نیشش تا بناگوش باز می‌شود. می‌گوید این دو تا خانم با من قرار گذاشتن و آخر هر ماه میان حسابشون رو تسویه می‌کنن؛ «انصافا هم تا الان یه روز این ور اون رو نشده حسابشون.»
مغازه‌ای که این قصه را از آن روایت کردیم در جماران بود.

دستفروش‌ها پایه ثابت نسیه بردن هستند

«یه روز یه آقایی با یه فلوت توی دستش اومد توی مغازه و پرسید تی‌تاپ هزار تومنی دارین؟» شاگردم سریع رفت سراغش و گفت نداریم. رفتم دنبالش تا دم مغازه گفتم همون جا صبر کند. ادامه صحبتش بین آتش زدن سیگارش قطع می‌شود. بعد همانطور که دود را از دهان و بینی‌اش بیرون می‌دهد می‌گوید: «یه کیسه رو از کیک و شیر و این چیزا پر کردم و دادم دستش. کلی هم بنده خدا تشکر کرد و رفت.» مرد لاغر اندام با موها و ریش‌هایش جوگندمی که صاحب سوپرمارکتی در یکی از محله‌های شمالی شهر تهران است در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «اینجا بیشتر آدم‌هایی میان جنس نسیه می‌برن که دستفروش هستند. منم رو حساب اعتماد و این حرف‌ها، بهشان جنس می‌دهم. خداوکیلی تا الان هم جز یکی دو نفرشون بقیه سر هر ماه میان و حسابشون رو تسویه می‌کنن.» پک محکمی به سیگار نصفه‌اش می‌زند و آن را روی آسفالت خیابان پرت می‌کند و در تاریکی شب آتش‌بازی کوچکی بر آسفالت شکل می‌گیرد. بعد هم می‌گوید: «اون موقع‌ها پول نبود ولی نه به سختی امروز. همین چند سال پیش آدما راحت بودن و بهم پول قرض میدادن و زندگیشون معمولی جریان داشت.»
مغازه‌‌ای که از آن صحبت کردیم در الهیه بود.

اینجا آدم‌ها سر از زمین بلند نمی‌کنند

دفترچه‌ای را که خودش آن را حساب دفتری می‌خواند جلوی رویم قرار می‌دهد و می‌گوید: «بیا خودت ببین مردم اینجا چقدر چقدر جنس نسیه می‌برن. نهایت رقم بالایی که پیدا می‌کنی ۲۰۰ هزار تومان است.» پیراهن آستین‌کوتاه مشکی‌ای‌ پوشیده که به تنش زار می‌زند. با آن چشم‌های سرخ که دو دو می‌زنند، سرتاپایم را برانداز می‌کند و بعد به مغازه تقریبا خالی‌ از جنسش اشاره می‌کند و می‌گوید «کسی نمیاد اینجا چیپس و پفک بخره که بخوام قفسه‌هامو پر کنم. کره یه رقم آوردم اونم ارزون‌ترینش، پنیر هم همینطور.» مغازه‌اش در کوچه‌ای تنگ و باریک است و با وجود اینکه سرشب است، محله خلوت است و هر از گاهی، تک و توک رهگذری بدون اینکه به نور مغازه و حضور من و مغازه‌دار نگاه کند از گوشه‌ کوچه می‌گذرد. آقای مغازه‌دار دلیل این بی‌توجهی را حساب‌های دفتری می‌خواند و می‌گوید آدم‌های اینجا اکثرشان کارگر روزمرد هستند، «حالا بعضی‌هایشان اگر شانس باهاشون یار بوده باشه بیمه هم برایشان رد می‌شود اما همه هشتشان گرو نه‌شان است، در این حد که حتی ماکارونی و سویا رو هم نسیه می‌برن.» جلوی سکوی سنگی دم مغازه می‌نشیند و سیگاری روشن می‌کند و همین که دود اولین پوک به سیگار از دهانش در حال بیرون آمدن است، می‌گوید: «زمانی اینجا اکثر آدمایی که زندگی می‌کردن، بازاری بودن اما حالا همه اونا رفتن بالاشهر و این محله شده، محله مهاجرهایی که میان تهران برای کار. برای همین هم ما با این اوضاع کنار اومدیم. بالاخره مردم پول ندارن و منم مغازه از خودمه.» کنارش ایستاده‌ام و به زنی نگاه می‌کنم که وقتی وارد کوچه شد، محکم دست پسرش را کشید و چیزی بهش گفت تا کنار خودش بماند. بر می‌گردد سمتم و بازهم سرتا پایم را ورانداز می‌کند و می‌گوید: «پسر جون، تا حالاشده جلوی سوپرمارکت محل سرت بندازی پایین به خاطر حساب دفتری؟ نشده دیگه ولی اینجا هر روز میشه.»
مغازه این قصه ما در سرچشمه تهران بود.

منتشر شده در روزنامه دنیای اقتصاد

قسطمعیشتگرانیقدرت خریدفقر
روزنامه‌نگار هستم. کتاب می خوانم و معرفی کتاب هم در حد ابتدایی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید