وقتی این عکس را دیدم یاد بخشی از کتاب «1984» افتادم. قسمتی که «وینستون» و «جولیا» در جایی پنهان از وجود تلهاسکرینها و نظارت برادر بزرگ یکدیگر را ملاقات کردند. جایی که وینستون به خودش میگوید «شاید حزب در باطن گندیده و کیش جانبازی و ایثار آن، جز نوعی ریاکاری برای پوشانیدن تبهکاری نیست.» عکس زیبا و پر از رویایی است. اما برای ما که در کشوری زندگی میکنیم که هیچ کم از داستان این کتاب ندارد و نظارت و سرکوب در تمام بخشهای زندگیمان رخنه کرده است عکسها حسرت دارند. امروز ویدئویی دیدم که ملت ایتالیا ریختهاند وسط خیابان و باهم میرقصند، یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. برای ما که همیشه دنبال پناهگاهی بودهایم این تصویرها پر از حسرت است و شاید ایتالیاییها باورشان نشود ملتی آروز به دل رقص در خیابان و هم آغوشی هستند و در این روزگار، سال 1984 همچنان در کشوری ادامه دارد. سالی که نسلهای مختلف از صدقهسری برادر بزرگ، هر سال در حال تکرار آن هستند. بیایید بخشهایی از کتاب 1984 را که شبیه به این عکس است را بخوانید:
وینستون به فاصله چند قدمی، رویاروی او بود. هنوز که هنوز بود، جرات نداشت خود را به او نزدیک تر کند. دختر ادامه داد که:«در باریکه راه نمیخواستم حرفی بزنم، با خود گفتم مبادا میکروفونی کار گذاشته باشند. تصور نمیکنم، ولی امکانش هست. همیشه این احتمال هست که یکی از آن خوکها، صدای آدم را تشخیص بدهند. اینجا در امن و امانیم.»
--
لحظهای بعد، دختر در میان بازوانش بود. ابتدا احساسی جز ناباوری محض نداشت. آن بدن جوان به بدن او چسبیده بود، آن گیسوان سیاه بر چهرهاش قرار داشت و دخترک راستیراستی صورتش را بالا گرفته بود. اما حقیقت این بود که هیچگونه احساس جسمانی جز تماس صرف نداشت. تنها احساس او عبارت بود از ناباوری و غرور. از این پیشامد خوشحال بود اما هوس جسمانی نداشت. از جوانی و گیرایی دختر به هراس افتاده بود. به زیستن بدون زن خو کرده بود و دلیلش را نمیدانست. دختر خود را از زمین کند و یک گل استکانی از موهایش بیرون آورد. روبروی او نشست و بازوانش را دور کمر او حلقه کرد.
-مهم نیست، عزیزم. عجلهای نداریم. تا غروب وقت داریم. مخفیگاه معرکهای نیست؟ یک بار که در راهپیمایی دسته جمعی راهم را گم کرده بودم، اینجا را یافتم. اگر کسی بیاید، میتوان از صدمتری صدای پایش را شنید.
--
دختر کمربند سرخ انجمن جوانان ضدسکس را درآورد و آن را روی نهالی انداخت و گفت: « مسبب آن این لعنتی است.» آنگاه چنان که گویی دست زدن به کمر او را به یاد چیزی انداخته باشد، دست در جیب روپوشش کرد و تکه کوچکی شکلات بیرون آورد. آن را به دو نیم کرد و یکی از آنها را به وینستون داد. وینستون، حتی پیش از اینکه آن را بگیرد، از بویش میدانست که شکلاتی غیرمعمولی است.
--
هنگامی که خود را درون حلقهی نهالها بازیافتند، دختر برگشت و روبهروی وینستون قرار گرفت. هر دو نفسنفس میزدند، اما آن لبخند طنزآلود از نو برگرد لبان دخترک ظاهر شده بود. لحظهای به تماشای وینستون ایستاد، سپس دست به زیپ روپوشش برد. آری، با صحنهی رویای وینستون جور در میآمد. به تندی خیال او دختر جامه از تن به درآورده بود، و هنگامی که به دورش میافکند، کرشمهی بازوی او عین کرشمهای بود که تمدنی را به ورطهی فنا میکشاند. تن او در زیر آفتاب به سفیدی الماس میدرخشید. اما وینستون لحظهای به تن او نگاه کرد؛ کشتی چشمانش در چهرهی او لنگر انداخت. چهرهای ککمکی با لبخند محو و گستاخ آن، در برابر او زانو زد و دستهایش را در دست گرفت.
--
دختر را روی علف، میان گلهای استکانی فرو ریخته،خواباند. این بار اشکالی در میان نبود. در حال، فرا رفتن و فرو آمدن سینههایش به وضع عادی برگشت و با عجزی نشاطانگیز از هم جدا افتادند. چنین مینمود که آفتاب گرمتر شده است. هر دو خوابآلود بودند. وینستون دست پیش برد و جامهی دخترک را روی بدن او انداخت. در دم خوابشان در ربود و حدود نیم ساعتی خوابیدند.