Amirrkalhor
Amirrkalhor
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

معرفی کتاب « بند محکومین» نوشته کیهان خانجانی

«هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت. هزار تا را باور کنند این یکی را نمی‌کنند: یک شب درِ بندِ محکومین رشت باز شد ، یک دختر را انداختند درونش. بند محکومین بیست و پنج اتاق داشت و دویست و پنجاه محکوم. تمام این‌ها نه روی کاکل رییس و پاس اصلی و وزیر هست یا وکیل بند، که روی کاکل دوربین و آزمان و آخان می‌چرخید.» رمان «بند محکومین» این شکلی شروع می شود. نویسنده برای شروع راوی قصه را شرح می دهد و بعد وارد زندان می شود. راوی که خودش را زاپاتا معرفی می‌کند، در پایان هر بخش با جمله‏ ای یکی از شخصیت های زندان را وارد قصه می کند که در بخش بعد به معرفی او می پردازد و حکایت زندگی، منش و کردار و جرمش را برای خواننده تعریف می کند. از آزمان، بدلج، عمو وزیرتا یک نفس و افغان و آخان و البته خیلی‌های دیگر که هرکدامشان قصه مختص به خودشان را دارند. یکی لجباز بوده و به خاطر لجبازی دست به آدم کشی می‌زند و دیگری را با شتر و بار تریاکش گرفته بودند و خلاصه هرکدامشان قصه‌ای دارند. قصه هایی که شما را گاهی عجیب به فکر فرو می برد یا بعضی هایشان را بیشتر از یک بار می خوانید تا باورتان شود که چنین اتفاقی افتاده است. مثلا نویسنده در قصه عمو وزیر نوشته است که عمو، دختران بی مادرش را از جغلگی کنار ابزار شیره گیری بزرگ کرده بود. می دانستند چه طور سوخته ی تل را می ریزند درون اب ظرف مسی، می دانستند آتش خورش بایست خیلی کم باشد –هرچه کم سوتر، اسباب بهتر – و می دانستند باقی شیره را چه طور می گیرند، ولی از اینجا به بعد مدل را عوض می کردند. سوخته که خوب جوش می خورد، از صافی جوراب زنانه پارازین رد می کردند، یک بار دوبار سه بار، تا بشود اشک چشم. بعدش نمی گذاشتند آبش برود، شیره اش بماند. همین جا کارشان شروع می شد. پیرهن پشمی عمو را می انداختند درون ظرف مسی، می گذاشتند قل بخورد. خم رنگرزی. البته فقط مایل به قهوه ای. مسئول ملاقات هم هیچ فکر نمی کرد چرا این بشر هیچ وقت، هیچ وقت روشن نمی پوشد. البته مرام زندانی جماعت هم روشن پوشیدن نیست. مگر عمو تازه جوان است؟! عمو فکرش را هم نمی کرد دخترانش چه نقشه ای دارند. پیرهن که خوب قل می خورد و شیره می خورد، می انداختند روی بندِ رخت. خوب که باد می خورد و آفتاب می خورد، می انداختند درون نایلون. مثل نان می گذاشتند فریزر. سرما بود را می گیرد. قبل از ملاقات درش می آوردند. بعد آن یکی دخترش پا می گذاشت به زندان. عمو چه کار می کرد؟ پیرهن را می پوشید، هروقت خمار می شد لیس می زد؟ نه. پیرهن را دوباره می جوشاند، آبش را می ریخت درون شیشه، وعده به وعده آب شیره می خورد؟ نه. پیرهن را آویزان می کرد، یک گوشه اش را می انداخت دهنش، مثل لواشک مک می زد؟ نه. عمو دو وعده ی صبح و سرشب، وقتِ چای، یک تکه پیرهن را با قیچی، مربعی، سانتی مترزده، مُک سه در سه، می برید، می گذاشت توی نعلبکی چای؛ عین نسخه دعانویس ها. چای رنگ می گرفت، قهوه ای تریاکی. پارچه را فشار می داد تا قطره قطره‌ی آخر. بعد پای را می خورد. الخق که خدا سرما را به قدر لباس می دهد. به این می گویند دخترِ خوبِ حلال زاده‌ی آقاجان دوستِ عقل دارِ پاکارِ جگردارِ بامرام.» استفاده از لحن و گویش گیلکی و اصطلاحات و ضرب المثل‌های این گویش در کتاب به شدت محسوس است و خواندنش پر از لذت است از بس که نویسنده به موقع و با طنازی از آنها استفاده کرده است. همچنین استفاده از زبان و اصطلاحات خاص طبقه‌ بزهکار و لات جامعه یا افرادی که در زندان مشغول به زندگی هستند در کتاب به شدت زیاد است و شما علاوه بر خواندن یک رمان با اصطلاحات و ادبیات زندانی ها هم آشنا می شوید. نویسنده به قدری از جزییات نوشته است که نشان دهنده وقت و انرژی ای است که او برای این اثرش گذاشته است. حالا شاید بخندید ولی شما با خواندن کتاب «بند محکومین» فقط رمان نخوانده اید بلکه با نحوه کشیدن مواد مخدر، حمل و نگهداری آن در زندان، اینکه در مواقع خماری چه کاری انجام دهید، چگونه چای دم کنید، چگونه مایحتاجتان را تامین کنید و ... آشنا می شوید و انصافا که اطلاعات خوبی به دست می‌آورید. نکته دیگر درباره این رمان این است که در «بند محکومین» عشق سرآغاز اتفاق های تلخ و ناگواری است که زندانی ها را دورهم جمع کرده است. عشق به مادر، عشق به همسر، عشق به دختر همسایه و دختر فامیل، عشق به موتور و ...
در نهایت اینکه ورود ورود دختری پسرنما به بند محکومین که همه زیر تیغ هستند و یا حبس های بلندمدت دارند، اتفاقی عجیب است که سروصدای زیادی در بند راه می اندازد و همین می شود نقطه آغاز ماجراها و بعد تا فردا صبح که دیگر دختر پسرنما از زندان برده می شود، ماجراها شرح داده می شود؛ «دختره دوربین مخفی بود، از مملکت محکومین بعید نیست. شاید از این کارهای آزمایش روان و دکتربازی راه انداخته بودند و یک‏نفر را فرستادند تا ببینند چه‏جور آدمیم و چه‏جور خودمان را نشان می‏دهیم که خوب و بد و بالا و پایین ما را بشناسند تا به وقتش. دختره آدم‏فروش بود، فرستادندش تا آمار همه‏چیز را دربیاورد و آن‏شب آمار همه‏ چیز درآمد. اگر مخبر نبود چرا فرداش رفت؟ حتم آمار داد که ریختند درون بند و همه را شل و پَل کردند و بردند. دختره از همان‏ها بود که مهندس گفت بچه ‏درس، ولی مگر تابستان دانشگاه باز است؟!»
کیهان خانجانی در رمانش که نشر چشمه آن را منتشر کرده در کنار همه این قصه ها، به رویاهای آدم هایی که صبح تا شبشان را در یک کریدور می گذرانند هم پرداخته. آدم هایی که به سقف یا دیوار اتاقشان خیره می شوند و با خانواده یا عشقشان صحبت می کنند. آدم هایی که روی همان دیوار، پنجره ای برای خودشان می سازند و به بیرون می روند و مشغول زندگی ای آبرومند می شوند. رویاهای آدم ها، صحبت هایی که با خودشان می کنند، فکر و خیال ها، گله و شکایت ها و چیزهایی از این دست؛ مثلا راوی قصه زندان در جایی که با خود مشغول صحبت است می گوید «چرا باید دخترِ فامیل زنم بشود؟ به چی ام بنازد؟ بکِش و بخور و بکِش و بخواب و بکِش و بمیر! آدم ایم ما؟ هستیم ولی یک چیزمان را خودمان از خودمان گرفتیم و گرفتند. این جور نمی‌شود برای این رو و آن رو کردن باید این رو و آن رو شد. تمام گیر و گور را از این و آن می‌دانیم. خودمان چی؟ راست می‌گفت مهندس به من« این همه سال در پوست خودت بودی و در پوست خلق رفتی، نه پوست آنان عوض شد نه پوست خودت. همه‌ی حکایت‌ها را گفتی الا حکایت آنان که حکایت ما را ساختند.»
به غیر از نثر و نگارش خاص این رمان و قصه جذابش که پر از ناکامی افرادیست که به واسطه سختی های زندگی در ایران به خلاف کشانده شده اند، اگر تاحالا گذرتان به زندان نیوفتاده و در رابطه با فضای اونجا، اصطلاحات زندانی ها، روزمره آنها، سیستم توزیع غذا، خرید و این جور چیزها کنجکاو هستید این کتاب را بخونید.

کتاببند محکومینمعرفی کتابایران
روزنامه‌نگار هستم. کتاب می خوانم و معرفی کتاب هم در حد ابتدایی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید