آفتاب در حال غروب هر چه رنگ درچنته دارد میپاچد به آسمان وهمه را مسحورمیکند تاهمگان بیشتر دلتنگش شوند.
زن چشمهایش را بازکرد،اتاق از انعکاس نور غروب نارنجی شده بود ،ساعت به دیوار نیمه تاریک آویزان بود ،زن به سختی ساعت 5:20را تشخیص داد.پشت پنجره رفت تکهای از آسمان از بین ساختمانها مشخص بود به بنفش و نیلی و آبیها که نگاه میکرد با خودش گفت:اگر برگزاری کلاس آنلاینش منتفی نمیشد همین حالا منتظر شروعش بود.از روزی که خبر را در گروه
واتس آپ دیده بود نصف مغزش درگیر این کلاس بود،وقتی با مادرش که آنور دنیاست حرف میزد ،وقتی داخل دستگاه سی تی اسکن دراز کشیده بود ،نیمه شب که تب و هذیان بیدارش میکرد،وقتی سرفه راه نفسش را میبست.لیوان دمنوش را روی میز کنار پنجره گذاشت چشمش به لبتاپش افتاد،به سرش زد از سکوت و تنهایی استفاده کند و همین الان صوت جلسه اول را که موسسه بصورت آفلاین در اختیارشان گذاشته بود گوش کند.سرفه هایش دوباره شروع شده بود لا جرعه دمنوش آویشن و عسل را سر کشید وبا دستانی که نمیدانست در این شرایط گوش کردن به درس "مهارت هدفگذارای و برنامه ریزی "به چه دردش میخورد روی دوره کلیک کرد .صفحه ای باز شد وسط صفحه عکس دختری سی و چند ساله که با چشمانش به دوربین لبخند میزدنقش بسته بود ،میدانست عکس مدرس دوره است تا به حال ندیده بودش اما قرار بود در این دوره اتفاقات جدیدی را با هم تجربه کنند،این هارا در قسمت معرفی مدرس دیده بود.با دیدن عکس چشمانش نمدار شد و بقیه صفحه را تار دید :
همراهان گرامی با همدلی شما تمامی هزینه ای که بابت کلاس از سوی شما پرداخت شد برای آرامش روح مدرس این دوره که کرونا با بی رحمی از ما جدا کرد به خیریه اهدا شد
زیر عنوان کلاس نوشته بود :دنیا تو از نو بساز.
زن از پشت پنجره پیاده رو را نگاه کرد دختر جوانی به درخت تکیه داده بود و به او لبخند میزند ،احساس کرد نفسش سبکتر شده، او هم سعی کرد لبخند بزند