سلام به همه
میدونم حال خیلیامون از جمله خودم خوب نی
حقیقتشو بخواین دلم تنگ شده واسه مثلا امم 4 یا 5 سال پیش
اون روزایی ک یسری چیزا رو دقیق متوجه نمیشدم
یا اگه عم میشدم بازم هرچیی که میشد شب تو نور خیلی کم حتی میشستم دوباره یه بار کامل گربه ها پایتخت نشین میخوندم تا چار صب:))
(کتابه از تو خونمون غیب شدهه)
خلاصه بعد شم ب امید اینکه تا شیش صبح که باید برم مدرسه بیدار بمونم سعی میکردم نخوابم به سقف خیره میشدم و خیال پردازی میکردم
اون موقع خیلی تنها بودم و با خوندن کتابایی که درمورد دوستا بود گریه میکردم:)
تازه از محلمون جدا شده بودم و رفیقی نداشتم حتی دوستی ام نداشتم تو مدرسه زنگ تفریحا فقط میشستم کتاب میخوندم هی ام مسخرم میکردن
اوایل هروقت میومدم خونه گریه میکردم ولی بعد دبگه اهمیتی نداشت
بعد ی مدتم با بچه ها کنار اومدم البته دو طرفه بیشتر اونا بامن کنار اومدن
بم میگفتن فرهنگ لغت
همیشه غروبا و عصرا دلم میگرفت کلا
الان غروبه خیلییی غروب
خیابونا شلوغه و جوونامون جونشونو گرفتن کف دستشون و دارن کف خیابون میمیرن:)?
واقعا و جدی جدی.....
هعییی:))?
خدافظ قشنگای عمه....
شبا بیرون نرین
اگرم میرین مراقب گلوله ها باشین;)??