از بت وارگی سیاست تا سیاست رستگاری
در لزوم گذار از سیاست گذاری به اقتصادسیاسی
سخن از سیاست همچون پرسش از هنر وابسته به فراخوان دادن لحظه رخداد حقیقت به اکنونیت زمان حال است. سیاست یک میدان قدرت که حاصل رقابت، تنش و تضاد میان نیروها برای کسب حداکثر قدرتِ نیروهایی که هر کدام در نظام نمایندگی، خود را نماینده اراده عمومی می دانند، نیست. البته این هم معنای سیاست می تواند باشد.! این بودن همان است که در این نوشتار به عنوان بت وارگی سیاست توضیح داده می شود.
سیاست در معنایی دیگر تکاپو برای کسب زبان ناب است. زبانی که برای اراده ورزی انسان و تمایز گذاری او با حیوان شکل گرفته؛ انسان باید از طبیعت فاصله بگیرد و در عین فاصله گیری، طبیعت را در قالب زبان به چنگ آورد. اما این به چنگ آوردن همواره با استعلایابی و فراروی و ادقامِ تکثر در وحدت، معنا دار می شود. ترجمان وحدت در سیاست؛ تداوم امر سیاسی در ساختار سیاسی به واسطه حاکمیت است، حاکمیت به واسطه نظام نمایندگی و قانون، امر سیاسی را متداوم و روزمره میکند. پس شاید بتوان گفت سیاست در این معنا یک «انتولوژی تضاد متداوم» است.
سیاست رستگاری؛ لحظه رخداد حقیقت است، لحظه ای که حقیقت بینا سوژه ای رقم می خورد. جامعه با خودش در موقعیت این همان قرار میگرد و ارزش های ناب و والا شکل میگیرند. زبان در اینجا بی واسطه با طبیعت ارتباط می گیرد؛ زبان ناب در لحظه رخداد ممکن می شود. تکثری از روایت های زبانی و گرامر های زبانی به یک زبان واحد تبدیل می شوند و این لحظه، در لحظه شکل گیری پایان می پذیرد و البته امکان تداوم هم دارد اما تداوم همراه با یک تضاد دائمی خواهد بود. سیاست در این معنا همواره رو به سوی فرجام شناسی دارد؛ فرجام شناسی همواره سیاست را به یک سیاست فضیلت مبتنی می کند.
پرسش سوژه از میرایی اگر در لحظه به لحظه کنش حضور داشته باشد دیگر عدالت به آینده حواله داده نمی شود در این تلقی، انتظار عزلت گزین برای منجی نداریم بلکه از آن جهت که منجی همواره در تاریخ حضور دارد هر سوژه وظیفه ای برای مهیا کردن حضور او دارد. احیای تاریخ، همان رخداد است.
مسئله در رخداد، سوژه بودگی انسان است. سوژه بودگی از جهت به کار گیری تام اراده است. اراده ی سوژه ورزانه تصمیم یا کنش های هر روزه نیست بلکه آن تصمیم ها و کنش های خلاف آمد است برای آنکه کنشی خارق العاده روی دهد. از این جهت به نظر می توان رخداد را همچون یک دَم یا فیض تعبیر کرد که نیروهای درون یک وضعیت را تغییر میدهد و جهانی نو می آفریند. آفرینش جهان جدید به معنای شکل گیری ارزشهای نوپدید و یا زنده کردن ارزش های کهن در جهان جدید است . رخداد بودگی سیاست چنین معنایی دارد؛ این سیاست یک سیاست انقلابی است.
ما انقلاب را در مقابل هر نوع شکلی از تصلب سیاست قرار می دهیم، در این معنا هر تصلبی از سیاست به بت وارگی آن می انجامد. انقلاب به معنای شکستن ناحقیقت پیشین است، به معنای منزه کردن جهان از بت انگاری هایی که خود را حقیقت تام می پندارند و امکان عدالت خواهی و حقیقت خواهی را سلب می کنند. خداوند کنش تخریب بت پرستی را به میانجی انقلابات محقق می کند و آوردگاهی به وجود می آورد که در آن جامعه می تواند خود را منعقد کند بی آنکه تحت سلطه ی سیاست بت پرستانه درآید.
انقلاب ها پس از رخ دادن معمولا در ورطه ای از روزمرگی قرار می گیرند. در ورطه ای از میان مایگی؛ در جایگاهی که به تعبیر هایدگر از هستی پرسش نمیکنند و به میرایی توجهی نکنند و تبدیل به دازاینی غیر اصیل یا سوژگانی غیر انقلابی بشوند. تدوام انقلاب ها وابسته به فرم یابی آنهاست اما فرم ساحتی دوگانه دارد: از سویی موجب تداوم رخداد حقیقت می شود و از سویی موجب فراموشی و تهی شدن از معنای اولیه. فرم در جهت و قصد یادآوری و تدوام رخداد می آید اما با تورم یافتن به انقلاب زدایی می انجام، این وضعیت بحرانی فرم است. وضعیت میانهِ فرمْ در تنزیه و منزه کردن مداوم آن است.
زیست در لحظه میرایی یا با عطف نظر به میرایی دشوار است.به همین جهت روزمرگی در سیاست انقلابی حضور می یابد. اما روزمرگی نیز واجد معنا است او نمی تواند خود را از لحظه رخداد عظیم مجزا کند او استقلالی ندارد. سیاست روزمره معنای خود را نیز از دل انقلاب مهیا می کند. او به دنبال روزمره سازی انقلاب می رود اما این خنثی سازی در نسبت با انقلاب است. انقلاب ها چه زمانی روزمره می شوند؟ زمانی که به نظم و تمدن تبدیل شوند؛ تمدن متصلب ترین شکل سیاست است و زمانی شکل میگیرد که سیاست به فن و مدیریت مبدل شود.
اگر توضیح سیاست انقلابی بر مبنای امید به عدالتی است که سوژگانش تکلیف به برقراری عدالت دارند؛ در مقابل سیاست روزمره بر مبنای حفظ نظم شکل میگرد؛ نظم بر مبنای عدالت شکل نمیگیرد بلکه بر مبنای مصلحت دوام می یابد. گفتار و کردار مصلحت گرایانه برای ساخت «ماشین دولت» رواج می یابد. برای آنکه سلب مداوم ناحقیقت و مبارزه دائمی هزینه بردار است باید حقیقتی جعل شود تا از نفی مداوم ناحقیقت دست بکشیم. فعل جعل به واسطه شکل گیری رژیم حقیقتی بر مبنای «مصلحت گرایی» رخ می دهد.
مصلحت نظم در پیوند با سرمایه توان تولید میدان قدرت را می یابد. میدانی که در آن روابط در فضایی شکل میگیرد که میل و منفعت حاکم بر هر نوع قرارداد پیشینی است. در اینجا اتفاق دیگری هم رخ می دهد ، مصلحت سرمایه به عنوان مصلحت نظم به رُخ کشیده می شود. سرمایه و مصلحت گرایی در«هیئتِ حاکمه» به یک دیگر می پیوندند و حکم بر قاعده ای خلاف زیست عموم می دهند. سیاست در اینجا معنایی نازل تر به خود گرفته ؛ «سیاستِ مصلحتِ سرمایه» ! اما این سیاست پیوند گاه دیگری نیز دارد هنوز معنای آن تکمیل نشده؛ این سیاست برای حفظ مصالح سرمایه، نیاز به ایجاد امنیت برای سرمایه دارد. پس امنیت نیز با مصلحت و سرمایه پیوند می خورد.
آیا تندیس ما از شکل بت واره سیاست کامل شده است؟ خیر، تراش اصلی تندیس باقی مانده؛ فرقه مصلحت گرا: فرقه ای که درون نظم شکل گرفته است این فرقه هم صاحبان قدرت اند هم صاحبان ثروت و هم صاحبان امنیت. فرقه خود را مالک رخداد بزرگ می داند. او با هر تعریفی که از سیاست ارائه میکند و با هر تصمیمی که میگرد ، بت سیاست را تکمیل تر میکند. فرقه به منزله ی شکلی از نمایندگی سیاسی، همواره بت پرستانه است همواره در تعارض با امر سیاسی است و مانع شناخت حقیقت میگردد. فرقه خود را به عنوان حقیقت امر سیاسی تعریف میکند او بتی از سیاست می سازد با مرکزیتی درون فرقه. این گونه فرقه به جعل حقیقت می پردازد.
امر سیاسی به مثابه رخداد عظیم در تعارض با سیاست قدرت قرار میگرد، سیاست قدرت همان وجه بت واره امر سیاسی است. وظیفه ما آن است که از سیاست فرقه ای مرکزیت زدایی کنیم و بت را با سلاح عدالت تخریب کنیم. اما آیا ما در موقعیتی هستیم که به منزه کردن سیاست بپردازیم ؟ موقعیت سیاسی در پسا رخداد به معنای فراخواندن لحظه امر سیاسی است تا موقعیت را قضاوت کند و تصمیمی سیاسی بگیرد. اما فراخوان امر سیاسی به اکنونیت زمان حال چگونه ممکن می شود ؟ ما پاسخ این مسئله را در اقتصاد سیاسی جستجو می کنیم. اقتصاد سیاسی در تلقی ما، نه در تعریف کلاسیک آن بلکه به تاثی از اشمیت بازتعریف شده است. پیش از این معنای سیاست ناب را در لحظه رخدادگونه آن جستجو کردیم اینک نیاز است تا مراد از اقتصاد بیان شود.
اقتصاد در تعریف کلاسیک و متعارف، حوزه روابط و مبادله صورتا برابر است که امکان کنش اقتصادی را در قلمرو بازار مشخص میکند. اصل اقتصاد بر کسب منفعت و بیشینهسازی سود است و این بیشینه سازی سود منجر به رقابت و تناضعی دائمی میان صاحبان منافع خرد و بزرگ می شود. رقابت بر سر بیشینه سازی سود بر روی کالا ها صورت می پذیرد اما در اینجا کالا تعریفی بسیار عام تر پیدا می کند و به هر آن چیزی که ارزش مبادله ای پیدا کند گفته می شود. این ارزش مبادله ای می تواند یک خانه باشد یا مراقبه های ادیان شرقی.! دانش اقتصاد در چنین موقعیتی دانش حداکثر سازی سود برای گروه های صاحب منافع است به عبارت دیگر دانش اقتصاد، دانشی تکنیکی می شود که در خدمت گروه های قدرت که پیشتر فرقه های سیاست خوانده شدند قرار می گیرد.
مطابق صورت بندی فوق به نظر دو حد ناسازگار مشاهده می شود که سر سازش باهم نخواهند داشت. سیاست ناب بر مصالحه عمومی تاکید دارد و اقتصاد بر مصالح خصوصی. یکی ارزش محور و غایت محور است و دیگری منفعت محور، حقیقت یک گفتار بر مبنای ارزش اراده عمومی و حقیقت دیگری بر مبنای کردار کنش گران اقتصادی در بازار عرضه و تقاضا است. پرسش آن است که چگونه می توان این دو گفتار را در نقطه ای به هم متصل کرد تا از اقتصاد سیاسی سخن گفت ؟ برای پاسخ به این امر دوراهکار مشخص است یا اقتصاد در ذیل سیاست قرار گیرد که منجر به شکل گیری اقتصاد سیاسی می شود و یا سیاست در ذیل اقتصاد قرار بگیرد که گفتار سیاست گذاری از آن منشعب می شود.
با سیاست گذاری مسئله دوست و دشمن در تعریف حد سیاست به مسئله کارایی و غیرکارایی تعبیر می شود. آغازگاه این نوع رویکرد از سیاست به مسئله شکلگیری دانش مدیریت در ایالاتمتحده منجر شد. دانشی بهظاهر ایدئولوژی زدایی شده که امر سیاسی را به مدیریت سیاسی توسط ابزارهای دولت جهت کنترل بدنها تعبیر میکرد. ابر نظریه سیستمها امکان بخش به تئوری مدیریت است بهنحویکه مدیریت و ساماندهی منابع جهت حداکثر سازی و بهینهسازی کارایی را نتیجه دهد. اگر تا پیش از این در نظریات کلاسیک سوژه انسانی بهعنوان عنصر معنا بخش به جهان تعریف میشد. اینک ساختارها و سیستمهایی که صرفاً کارکرد داشته باشند معنا ساز میشوند، ساختارهای غیر کارکردی عاری از معنا بازتعریف می شوند. بحران سیاست گذاری دقیقا در لحظه ای عیان می شود که خود را به مثابه امر خنثی و فارغ از ارزش گذاری معرفی میکند؛ سیاست گذاری در بن مایه خود امری ارزشی و رو به سوی منفعت و پراگماتیسم دارد. هرآنچه در مسیر سود محوری و بهینه سازی دارای کارکرد باشد دارای معنا وارزش گذاری مثبت در نظرگرفته می شود و هرآنچه بدون کارکرد سودمحوری یا پراگماتیستی باشد عاری از معنا و خطای زبانی و شناختی تلقی می گردد.
قرارگیری اقتصاد در ذیل سیاست حقیقت مندی آن را تغییر میدهد؛ سیاست که جهت دهی خود را که از رخدادناب اخذ کرده در اقتصاد متجلی میکند و این گونه اقتصاد سیاسی در مقابل ایده پیشین از اقتصاد، به شکستن و منهدم کردن سازوکاها و زمین های بازی می پردازد. اقتصاد سیاسی بر مبنای مصالح عمومی جامعه و به تعبیر روسو «اراده عمومی» صحنه بازی را تغییر می دهد؛ نهاد ها، ساختارها و وضع فعلی را منهدم می کند. اقتصاد سیاسی به واسطه بر هم زدن مناسبات مرسوم اقتصادی، اقتصاد را در خدمت فضیلت سیاسی قرار میدهد. در این تلقی برنامه های اقتصادی از پیش موجود نیستند و به عنوان امر پیشینی تلقی نمی شوند بلکه با ایجاد موقعیت های جدید باید تصمیم های سیاسی جدید اتخاذ شود. اقتصاد سیاسی در این نگاه، علم به جهت دهی اقتصاد است درست در همین دقیقه است که تفاوت مکاتب و رویکرد های اقتصادی نیز مشخص می شود.
انقلابها پس از دخ دادن در روزمرگی و میان مایگی قرار میگیرند؛ لحظات حماسی خود را فراموش می کنند و رستگاری و فضیلت جامعه را فدای اقلیتی میکنند. این همه، با فرم یابی به واسطه اقتصاد ممکن می شود؛ اقتصادی که از ساحت ارزشگذاری سیاست استقلال یافته است و خود را براساس میل نامتناهی منفعت جویی، درون ماندگار و خودآیین توضیح میدهد. البته این توضیح محل اشکال است: اقتصاد امر متناهی نیست که خود را درون ماندگار توضیح بدهد بلکه تکیه آن بر امر نامتناهی میل ورزی است. نقد منطق میل ورزیِ نامتناهیِ منفعت به واسطه امرنامتناهی ممکن می شود؛ نامتناهی است که امکان نقد نامتناهی را مهیا میکند. از همین جهت است که درنظرگاه توضیحی این نوشتار، سیاست رستگاری تنها با فراخوان ارزش تبلور یافته در لحظه رخداد ناب به درون فرم اقتصادی برای تنزیه و منزه کردن آن ممکن میشود. با منزه کردن اقتصاد به واسطه این فراخوان، اقتصاد سیاسی در معنای سیاست رستگاری ممکن می گردد. در قلب این فراخوان یک مفهوم از زمان قرار دارد که بنیاد نقد، و «نقداقتصادسیاسی» را ممکن می کند.
[i] دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران mohammadi.akbar@ut.ac.ir