اینک شبح مارکس نه تنها در حال فراگیری کل اروپا بلکه کل جهان است. به موازات آنکه سرمایه داری تمامی مرز های جغرافیایی و فرهنگی را در می نوردد و منطق خودش را بر همه ی اشکال حقیقت و قلمرو های حیات انسانی گسترش میدهد . شبح مارکس نیز در پس و پشت او حضور دارد . شبح مارکس امری تکرار پذیر در تاریخ است همواره حضور دارد همواره می میرد و همواره زنده می شود . تعبیر دریدا در کتاب اشباح مارکس بر این است که گرچه اتحاد جماهیر شوروی فروپاشیده است ، اما وعده های عدالت خواهانه مارکس به عنوان شبحی همچنان بر فراز ایده انسان زدایی و استثماری که در سرمایه داری وجود دارد سنگینی می کند.[i] شاید بتوان عنوان کرد ایده های انقلابی مارکس تا حدی برخواسته از ایدئولوژی بود اما نمی توان افق انسانی ایده هایش را نادیده گرفت . این افق در جایی پایان نمی پذیرد بلکه همچون شبح در زمان حضور دارد آن را می گسلاند و حرکت می کند.
اساسا ایده برابری و عدالت خواهی متور محرک تاریخ است . ادیان که بزرگترین منادی عدالت بودند و نظم های جهانی را به وسیله وعده برابری در هم می شکستند تاریخ را به جریان می انداختند . مارکس در مقام پیامبر عصر جدید اعلام بر منسوخ شدن سرمایه داری می کند و با انحلال مالکیت خصوصی توسط پرولتاریا دین و آیینی جدید را نوید می دهد. دینی که در آن « رشد و شکوفایی هر انسان لازمه رشد و شکوفایی همگان خواه بود. در نهایت قلمرو آزادی در جامعه ی برتر کمونیستی جایگزین کل قلمرو مربوط به ضرورت های زندگی می شود. جامعه برتر کمونیستی پادشاهی خداوند خواهد بود بر زمین ،البته بدون خداوند »[ii] پیش از آنکه مارکس در مقام پیامبری همه ی کارگران جهان را متحد سازد طرح هایی جهت حمایت از بینوایان ، کارگران و فرودستان به اجرا در آمد تا از شدت پرولتاریزه شدن مردم عادی بکاهد . قانون اسپیناملند ، جنبش اعانه دهی کلیسا و اصلاحیه قانون حمایت از تهی دستان همگی طرح هایی جهت کمک به فرودستان در مقابل بازار و سرمایه بود اما به شکست انجامید . [iii]
طرح سرمایه داری جمعی به جای سرمایه داری فردی ایده جدیدی بود که اولین بار در فرانسه و به واسته سوسیالیست هایی مانند شارل فوریه (1772- 1837) رابرت اوئن( 1771-1858) آنری سن سیمون (1760-1825) مطرح شد . مارکس و انگلس از این سوسیالیست ها به عنوان سوسیالیست های تخیلی یا اتوپیک یاد می کردند . شاید بارزترین ویژگی این افراد تصور خیالی از جامعه آرمانی آینده ، بدون توجه به ضروریات تاریخی بود . امری که مارکس همواره به آن می پرداخت . «سن سیمون ، اوئن و فوریه هر کدام فقط نقدی جزئی از جامعه ی موجود را ارائه دادند، و در مورد دیگر سوسیالیست های اولیه نیز می توان چنین گفت. [iv]» سوسیالیست های اولیه با شکل دادن به برخی جوامع سوسیالیستی که خاصیتی جزیره ای و خود گردان داشتند هرچند در نهایت به دلیل عدم فهم درست منطق سرمایه داری شکست خوردند اما تاثیر زیادی بر ارزش هایی مانند همکاری ، تعاون ، هم بستگی و هم آهنگی داشتند.
به واسطه فعالیت سوسیالیست های اولیه نهاد های حمایت از کارگران در آلمان ، انگلستان ، فرانسه و حتی اروپای غربی شکل گرفت و هر نهاد ، حزب یا گروهی بر اساس ایده متفاوتی به مسئله سوسیالیسم می پرداخت. تجربه انتر ناسیونال اول این امکان را فراهم کرد تا رویکرد های مختلف دور هم جمع شوند تا درباب مسئله کارگران به بحث و گفتگو بپردازند. تجربه انتر ناسیونال صرفا بر اساس یک اتفاق و حادثه روی داد یعنی زمانی که کارگران فرانسه به انگلسات جهت کارآموزی یا بازدید از نمایشگاه ابزار آلات جدید تولید رفته بودند . حضور در انگلستان این فرصت را مهیا کرد تا نماینگان مختلف احزاب سوسیالیست و کارگری درباب مسائل و منافع مشترک کارگران اروپایی به بحث بپردازند . در آن زمان حداقل می توان به سه گروه اساسی اشاره کرد که درباب انترناسیونال (فراملی گرایی ) ایده های متعارضی داشتند . گروه اول آنارشیست ها بودند . آنارشیست هایی همچون پرودون ، اشتیرنر ، باکونین و فوریه. پرودون رقیب سر سخت مارکس معتقد بود « اگر مردم فقط برای خودشان و خانواده شان تولید می کردند . هیچ استثماری وجود نمی داشت ، چرا که در این صورت چیزی برای کارفرمایانی که فعالیت واقعی نداشتند تولید نمی شد. .»[v] نگاه اساسی آنارشیست ها به دولت نیز این بود که حکومت ها و دولت ها ی متمرکز ارتباط جدا نشدنی با نظام اقتصادی دارند. مسئله محوری در انترناسیونال مسئله دولت و حاکمیت ملی بود . وحدت کارگران جهان چه نسبیتی می تواند با دولت های ملی و حکومت ها داشته باشد ؟ سوسیالیسم چه موضعی باید در قبال آن بگیرد ؟ باکونین دیگر عضو ارشد آنارشیست ها که در جنبش های کارگری عملا اصلی ترین رقیب مارکس بود و هر گونه دولت گرایی را شدیدا نفی می کرد او اصلی ترین مخالف تز دیکتاتوری پرولتاریا بود . کشمکش ها میان باکونین و مارکس را می توان در تجربه انترناسیونال دنبال کرد. اما در سر دیگر طیف لاسال قرار داشت . لاسال یک سوسیالیست دولت گرا بود . لاسال تئوری اقتصادیش را از مارکس گرفته بود و تئوری دولتش را از هگل . سوسیالیسم دولت گرای لاسال و سوسیالیسم بین الملل گرای مارکس ؛ این محور اساسی اختلاف مارکس و لاسال بود . لاسال برخلاف مارکس معتقد بود می توان برای دولت یک هویت سیاسی غیر طبقاتی در نظر گرفت و با حمایت دولت از اتحادیه های کارگری حمایت کرد . او از ایده حداقل دست مزد دفاع می کرد. حداقل دست مزدی که دولت باید تضمین کننده پرداخت آن می بود .
در گیری لاسال ، باکونین و مارکس در نهایت به نفع مارکس پایان یافت . لاسال در 1964 وارد یک رابطه عاطفی می شود و رقیبش را به یک دوئل فرا می خواند و در نهایت با توجه به زخمی که بر می دارد کشته می شود . با کونین نیز در پایان تجربه انترناسیونال می میرد . اما فارغ از وجوه غیرتئوریکی که می توان برای پیروزی مارکس عنوان کرد استدلال ها و نطق هایی که مارکس در انترناسیونال و برنامه گوتا عنوان میکند بهترین دلیل برای پذیرش تئوری او از سوی احزاب سوسیال می شود.
پس از تجربه انترناسیونال و تعیین تکلیف سوسیالیست ها با مسئله دولت عملا وضعیت تکثری که در سوسیالیست ها بود به یک تئوری واحد که توان تبیین و تحلیل بالایی داشت بازگشت. مارکسیسم به عنوان یگانه مسیر رهایی از سرمایه داری شناخته شد و تمامی جنبش های آتی خود را وام دار مارکسیسم می دانستند.
با انقلاب اکتبر 1917 عملا مارکسیسم با تفسیر لنین ساحتی عینی پیدا کرد . وقایعی که به موجب انقلاب شوروی روی داد از جمله سرکوب ها ، پلیس مخفی ، انحلال شورا ها ، دیکتاتوری حزب بلشویک و... موجب آن شد که عملا احزاب سوسیال دموکرات خط سیر و مسیر خود را از احزاب کمونیست طرفدار شوری جدا کنند. احزاب کمونیست به مارکسیست های شرقی و احزاب سوسیال دموکرات به مارکسیست های غربی شناخته می شدند . سوسیال دموکرات ها تا حد زیادی از موضع انقلابی عقب نشینی کرده بودند اما کمونیست ها با توجه به تفاسیر لنین و استالین موجی از وحشت و ترور و خشونت را در جوامع شرقی به وجود آوردند . با توجه به وقایع شوروی ، جنگ جهانی دوم اولین قدم ها برای تغییر در تئوری مارکس شکل گرفت. به نظر معرفی گرامشی به عنوان اولین متفکری که تغییر اساسی در نظریه مارکس ارائه کرد درست است . گرامشی از جمله نظریه پردازانی هست که پس از جنگ جهانی دوم اهمیت می یابد . نوشته های زندان او در 1950 چاپ می شوند در 1960 اهمیت می باند و در جنبش می 68 تاثیر می گذارد . گرامشی بحث روبنا زیر بنای مارکس را تا حد زیادی هم عرض می کند به نحوی که عنصر فرهنگ یا ایدئولوژی را نیز در کنار اقتصاد به عنوان عنصر نقش دهنده و تنظیم گر سرمایه داری عنوان می کند . اینکه با این چرخش پارادایمیک آیا می شود همچنان خود را در سنت مارکسیستی دانست یا خیر بحث دیگری می طلبد اما آنچه در روایت عمومی نظریه چپ ارائه می شود معرفی گرامشی به عنوان یکی از مهم ترین تئوری پردازان مارکسیستی است.
مارکوزه و مکتب فرانکفورت از دیگر نحله هایی هستند که در تغییر نظریه مارکسیستی دست داشتند . نسل اول این مکتب عبارتاند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریش فروم، هربرت مارکوزه، فرانس نویمان، والتر بنیامین. شاید بتوان اساسی ترین کتاب این مکتب را دیالکتیک روشنگری عنوان کرد. دیالکتیکی که در آن عملا ضرب سوم منتفی می شود و دیالکتیک ارباب و بنده سرمایه دار و کارگر به عنوان مسیر نهایی تاریخ فرض می شود . از همین روی است مکتب فرانکفورت به نقد می پردازد. نقد در این جا به معنی اصلاح و تهذیب است برعکس مارکس که نقد در او به معنای تخریب عنوان شده است تا بنایی دیگر استوار شود . با مشاهده به کارهای این نویسندگان نیز می توان این فرم و محتوای نقد را دریافت برای مثال مقاله های بنیامین در نقد پاساژ .
از نظر مکتب فرانکفورت، پیدایش و رواج یافتن رسانههای جمعی و صنعت فرهنگ و رخنه ی بیوقفه ی آنها در زندگی در طول قرن بیستم، نشانگر چرخش از سرمایهداری لیبرالی خود تنظیم شونده ی قرن نوزدهم به «سرمایهداری سازمان یافته و سراپا برنامهریزی شده ی» قرن بیستم است. هابرماس از دیگر چهره های جوان مکتب انتقادی بود . این گروه ادامه مسیر خود را در مجله « نیو لفت » ادامه داد که امروز افرادی چون دیوید هاروی و اندرسون از جمله نماینگان آن به شمار می روند.
اگر مکتب فرانکفورت به وجه فلسفی مارکس یعنی دوره جوانی او توجه داشت . لویی آلتوسر در پی دفاع از وجه جامعه شناختی مارکس بود . آلتوسر در دهی 50-60 که نظریه مارکسیستی را در خطر اضمحلال می دید با استفاده از جریان ساختارگرایی با همکاری شاگردانش به باز تفسیر دوباره سرمایه پرداختند . ژاک رانسیر فیلسوف فرانسوی و شاگرد آلتوسر اگر چه در خوانش سرمایه نقش اساسی داشت اما او با نزدیکی به نظریه ساخت گشایی دریدا از سنت آلتوسری فاصله گرفت .
فروپاشی نظریه مارکسیسم به عنوان نظریه غالب از ده 1950 آغاز شد . اشغال مجارستان ، حمله شوروی به کشور های اروپای شرقی به دلیل تظاهرات های آزادی خواهانه از جمله دلایل اولیه برای بدنامی مارکسیسم بود. با اعتراضات می 68 بسیاری از ساختار ها تغییر کرد. مکتب بیرمنگام یا مطالعات فرهنگی با تاسی از فوکو و گرامشی ، لاکان و...نظریه پردازانی مانند استوارت هال در دانشگاه بیرمنگام شکل گرفت . توجه به فرهنگ عامه مسئله هویت ، جریان ها و گروه های حاشیه ای نسبت به تجدد از جمله مسائل این رویکرد نظری است . فمنیسم که به عنوان یکی از شاخه های پر اهمیت نظریه انتقادی شناخته می شود نیز می توان در این دسته جای داد .
در طی سه دههی اخیر، رابرت برنر و اِلن میکسینز وود کوشیدهاند با صورتبندی و دفاع از تفسیری انقلابی از ماتریالیسم تاریخی، از فروافتادنْ چه در ورطهی ماتریالیسم تاریخیِ ارتدوکس و چه ایدهآلیسم پسامارکسیستی بپرهیزند. اشاره اساسی مارکسیسم سیاسی به نحوه تقریر مارکس از تحول تاریخی است . آنها برای تحول و تغییر انقلابی سرمایه داری و گسیل به سمت سوسیالیسم به آغازگاه و نقطه چرخش آن یعنی تحول فئودالیسم به سرمایه داری توجه می کنند . بازاندیشی در نظریهی ماتریالیستی تاریخ و مفهوم بنیادین شیوهی تولید را میتوان مهمترین رهآورد این جریان اندیشهساز بهشمار آورد. میتوان به این لیست متفاوت از جریان های مارکسیستی ادامه داد از الاهیات رهایی بخش گرفته که بیشترین بحث های آن در آمریکای لاتین صورت گرفته تا حتی جریان هایی که هرچند در سنت نظری مارکسیسم نیستند اما وام دار او هستند مانند اجتماع گرایانی همچون مایکل سندل .
اما در سوی شرقی نظریه مارکس اوضاع به نحوی دیگر ادامه داشت . در ده هی 70 سقوط لننیست روی می دهد. تا پیش از ده ی 70 گمان می شد سرکوب و پلیس مخفی و کشتار ها یا اردوگاه های کار اجباری صرفا در زمان استالین بوده است اما در ده ی 70 مشخص شد که لنین نیز در این جنایت دست داشته است . پیش از این بحث بر این نبود که لنین در جنایات دست داشته بلکه بحث بر سر این بوده که نظریات لنین منجر به چنین سرکوبی شده است . اما اینکه خود لنین در این جنایات دست داشته باز می گردد به مسئله بسیار جدید پس از فروپاشی شوروی و افشای اسناد محرمانه اواخر ده 90 . روسیه تا 20 سال پس از سقوط شوروی این اسناد را منتشر نمی کرد به دلیل آنکه لنین یک جایگاه تقدس بخش داشت . و مشخص شد که وضعیت سرکوب بسیار وخیم تر بوده است و مشخص شد که دستورات سرکوب از سوی لنین بوده و بحث صرفا یک مسئله نظری نیست . در سوی دیگر مارکسیسم شرقی چین است که به بازار مکاره سرمایه داری مالی تبدیل شده است . کره شمالی در یک دیکتاتوری تک حزبی به سر می برد و کوبا پس از مرگ کاسترو وضعیتی نا معلوم دارد.
از ده ی 90 ما با اعداه حیثیت از مارکس رو به رو هستیم نوعی بازگشت به مارکس که شاید بتوان گفت مهم ترین اقدام را دریدا انجام داده است . او عملا خلاف جریان عمل می کند . در ده ی 90 بحرانی ایجاد می شود که مارکس به طور کامل نفی می شود همان گونه که لنین نفی شد و جز به صورت منفی به لنین ارجا داده نمی شد. . دریدا در مقابل این مسئله می ایستد و از مارکس نظریه پرداز در مقابل مارکس انقلابی دفاع می کند. وجهی از نظریه پردازی که ارزش های والای انسانی مانند برابری را مسئله خودش قرار داده است این ارزش ها در هر لحظه با هر رویداد و رخداد در تاریخ رفت آمد می کنند . تکثری که پس از 1950 در نظریه چپ روی داد هر چند تئوری مارکس را در قلمرو های متفاوت بسط داد اما آن را نابود نیز کرد. به نظر مراد دریدا نیز تاسف به خاطر از دست رفتن گزاره های مارکس نیست بلکه از کلیت منطق و روح حاکم بر تئوری مارکس دفاع می کند روحی که به ما ارزش های والای انسانی در مقابل استثمار و ظلم را نشان میدهد روحی که با سیطره هرچه تمام تر نئولیبرالیسم از قدرتش کاسته میشود و مسئله عدالت و برابری در حاشیه کردارهای سیاسی قرار گرفته است .
[i]Derrida, Jacques, Specters of Marx, The state of the Debt. The Work of Mourning and the New International. trans: Peggy Kamuf. New York and London:Routledge, 1994
[ii] لوویت، کارل (1395) معنا در تاریخ ، زانیار ابراهیمی و سعید حاجی ناصری ، تهران: علمی فرهنگی
[iii] پولانی،کارل(1395) دگرگونی بزرگ، محمد مالجو ، تهران : شیرازه
[iv] نیومن،مایکل(1397) سوسیالیسم ؛ در آمدی کوتاه ، حمیدرضا مصیبی ، تهران: آگه
[v] پیشین :23