بسیاری از القاب و عناوین هرچند به زبان مفهومی بیان نشده باشند اما بیانگر عمیقترین لایه ها و ژرف ترین نگاه های یک فرهنگ به تاریخ و جهان هستند. «صاحب الزمان» از همین تعابیر است؛ صاحب الزمان اختیاردار زمانه است؛ کسی است که نهاد جهان بر او استوار است؛ زمان در افق ید او بسط می یابد و جهان معنی خود را با او بازیابی و تجدید میکند.
زمان همان نقطه میانجی ارتباط امرکرانمد و بیکران، نامتناهی و متناهی و مشروط و نامشروط است. این ارتباط از مجرای زمان رخ میدهد و هر درکی از زمان نحو متفاوتی از ارتباط را رقم میزند. ارتباط این دو حد هستی به واسطه یک میانجی ممکن می شود، میانجی ای که امر بی زمان را در موقعیت زمانمند قرار میدهد؛ آن میانجی«ولی عصر» است.
اگر آنچه در هستی رخ میدهد و وجود دارد جز از طریق و از سوی حد بیکران ممکن نشود در این صورت زمان و صورت های متفاوت آن چیزی جز تجلی نامتناهی در زمان نمی شود. در چنین طرحی امکان تفکر به تاریخ قدسی مهیا می شود.
هگل ارتباط حدکرانمد با بیکران را به واسطه دیالکتیک متناهی و نامتناهی توضیح داد. در دیالکتیک هستی بدون ارجاع به نقطه ای بیرونی و در درون مرزهای جهان از درون تراوش میکند و میجوشد. هگل با تصور نامتناهی به مثابه دیگری متناهی، ایجاب میکند که نامتناهی در نسبت با متناهی فهم می شود و در نهایت خود نامتناهی، متناهی می شود. از نظر هگل نامتناهی چیزی جز متناهی قائم به ذات نیست.
هگل اگر عدم وابستگی نامتناهی به متناهی را می پذیرفت در آن صورت باید به دنبال نحوهی حضور نامتناهی در متناهی می پرداخت اما مسیحیت چنین اجازه ای به او نمی داد؛ مسیح زمانی که به شکل متجسد شده ی کلمه و قانون در می آید در همان زمان آشکار کننده یا توضیح دهنده جهان نیز می شود.
در دیالکتیک الهیاتی هگل؛ تاریخ باید سیری را بپیماید تا تجسد در آن رخ بدهد، تجسد همان تبدیل نامتناهی به متناهی است.
مسیحیت تجسد را با حلول توضیح می دهد، در آن سوی حلول، تجلی قرار دارد؛ خداوند در انبیا نه تجسد می یابد و نه اسما و صفات خود را منتقل میکند بلکه انبیا می توانند تجلی اسما الهی باشند. انبیا و امامان اختیاردار زمان اند آنها فعل تفسیر جهان را انجام میدهند. تفسیر به معنای بازخوانی امر زمانمند با امر بی زمان است و تنها کسی توان این موقعیت تفسیری را بر عهده دارد که صاحب الزمان است.
پاسخ به مطلقیت حقیقت در عین حال که تاریخی است از دشواری های فلاسفه بوده است؛ فلسفه مدرن ما را آگاه کرده است که حقیقت می تواند صورت تاریخی به خود بگیرد اما حقیقت تاریخی باید تفسیر شود، باید تأویل شود. این موقعیت تفسیر یا تأویل چگونه ممکن می شود؟ تفسیرگر باید بر فراز تاریخ بایستد و با نظاره کردن حقیقت، زمان حال را تفسیر کند و از منظر نامتناهی برای زمانه امروز حکم بدهد. مارکس این موقعیت را در پرولتاریا میدید، هوسرل مسیله پرسپکتیو های متفاوت را با بین الاذهانیت پاسخ داد و ده ها صورت بندی متفاوت می توان برای این موقعیت بر شمرد.
باید اندیشید که «صاحب الزمان» یا نهاد امامت چگونه می تواند به عنوان بنیادی فلسفی در نظر گرفته شود.