8 سال پیش در 22 سرطانِ 1390 خورشیدی، یکی از روشنفکران انقلابی کشور را از دست دادیم. آخرین باری که با هم تلیفونی صحبت کردیم در بیمارستان بود و اصلن فکرش را نمیکردم که این آخرین گپوگفت ما است. حالا که یادم میآید افسوس میخورم که ای کاش میدانستم او دیگر ماندنی نیست. دستکم به دیدارش میرفتم. همیشه سرشار از امید بود و حتا آن روز پای تلیفون هم چیزی از مرگ و ناامیدی نگفت و من سادهلوح هم گول خوردم.
چه بگویم اصلن فکر نمیکردم به این سادگی بمیرد؛ چون هفتهی پیش که دیده بودماش خیلی سرحال و پرانرژی به نظر میرسید و ذرهیی از ضعفوناتوانی در او دیده نمیشد.
داد نورانی خیلی پرکار بود و هیچ آرام نمیگرفت. دوسهبار به او گفتم، رفیق آخر چرا باید این قدر بیامان کار کنی، درحالیکه میدانی نیاز به استراحت داری؟ میخندید و میگفت، ما دیگر عمرمان را خوردهایم و چندصباحی بیشتر نمیمانیم، بهتر است پیش از آن که دیر شود زودتر به کارها رسیدگی کنیم.
گاهی در پیوند به دیداراش با عدهیی که ممکن بود از نظر امنیتی دردسرساز باشد، به او گفتم نیازی نیست با آنان ببینی، این کار را بگذار به رفیق دیگری؛ اما گفت، من دیگر چیز زیادی برای ازدستدادن ندارم، بگذار هویت شما رفقا محفوظ بماند، چون آیندهیی در پیش دارید.
همانهایی که نورانی از آنها بهعنوان «جوانان زبردست» یاد میکرد و به آنها امید زیادی بسته بود، با رفتن نورانی نتوانستند سازمانی را که او ایجاد کرده بود، زنده و باثبات نگه دارند و به پویاییاش بیافزایند. درحالحاضر از آن سازمانِ در حال جوشوخروش و همیشه فعال چیزی جز یک سازمان کوچک مائوئیستیِ ورشکسته که هیچ حرف تازهیی به گفتن ندارد، باقی نمانده است.
نورانی خیلی زود درگذشت، هنوز زماناش نرسیده بود که بمیرد. ما خیلی کارها برای انجامدادن داشتیم، و او باید همچنان سرزنده و شاداب میگفت و مینوشت. با رفتن او همه چیز ازهم فروپاشید و «رفقا»ی ناکارآمد او ناکارآمدتر شدند و همچنان در لاک خودشان ماندند و پوسیدند.
همانهایی که نورانی از آنها بهعنوان «جوانان زبردست» یاد میکرد و به آنها امید زیادی بسته بود، با مرگ نورانی نتوانستند سازمانی را که او ایجاد کرده بود، زنده و باثبات نگه دارند و به پویاییاش بیافزایند. درحالحاضر از آن سازمانِ در حال جوشوخروش و همیشه فعال چیزی جز یک سازمان کوچک مائوئیستیِ ورشکسته که هیچ حرف تازهیی به گفتن ندارد، باقی نمانده است.
سازمانی که داد نورانی دوست داشت پس از مرگ او همچنان فعال و روبهگسترش باقی بماند، حالا در دایرهی تنگ و دردآوری گیر کرده و جاذبه و پویاییاش را از دست داده است. «جوانان زبردست» نورانی حتا نخواستند با رفقایی که او به توانایی و ظرفیت رادیکال آنان ایمان داشت، برخورد صادقانه و رفیقانه کنند. وقتی پولمحوری، شوونیسم و گروهکگرایی در سازمان مسلط شد، رفاقت و تعهد انقلابی جایاش را به بیاعتمادی، پولمحوری و خیانت استالینیستی واگذار کرد. آه رفیق! نیستی که ببینی چه بر سر میراث سیاسی تو آمده است.
این نوشتهی کوتاه را با سرودهیی از زندهیاد داد نورانی به پایان میبرم:
هان اگر بیدار بود
هان اگر کوچک ستونی بر مسیرِ کوچهی آوار بود
میتوان فریادی را بر کوه کاشت
میتوان از دشت غفلت دستهدسته لاله چید
میتوان دریایی را آواز داد
میتوان تالاب خونِ لحظه را برپا نمود
میتوان آوای رزم خفته را احیا نمود
هان اگر بیدار بود
هان اگر صدها صدا، در یک گلو
چون چوبهچوبه دار بود
میتوان خاری به چشمِ صاحبِ تکفیر بست
میتوان اخطار شستِ باد را درهم شکست
میتوان ابر سیاه را تا پسِ خورشید راند
هان اگر بیدار بود
هان اگر یکدست
رستمواره بر آوردگاه تبدار بود
میتوان غوغایی را برپا نمود
میتوان لببستگان ترس را گویا نمود
میتوان برپا نمود
میتوان برپا نمود.