ویرگول
ورودثبت نام
Bahram aamoniaee(آمونیایی)
Bahram aamoniaee(آمونیایی)
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

روس‌ها رفتند؛ ما چرا آزاد نشدیم؟

سالگرد خروج شوروی پیشین از افغانستان همه‌ساله از سوی جمعی که خود را نماینده‌ی اصیل جهاد علیه روس‌ها می‌دانند، بزرگداشت می‌شود. مراسم تجلیل از «پیروزی جهاد و مقاومت» برای این عده فرصتی فراهم می‌کند تا عقده‌های سیاسی‌شان را بر حریفان خود خالی کنند، و اگر شد هشداری هم به آدرس دولت‌مردان حواله کنند که مجاهدین آرام نمی‌گیرند و اگر امتیازی نصیب‌شان نشود، این می‌کنند و آن نمی‍کنند! جهادبازی برای این عده همواره سودآور بوده است.

سالگرد خروج روس‌ها از افغانستان، اما برای ما فرصتی می‌دهد تا گذشته را بازنگری کنیم و با کالبدشکافی کوتاه جنگ شوروی در افغانستان با جدیت از خود بپرسیم، چرا با بیرون‌شدن روس‌ها ما هنوز در خم همان کوچه‌یی هستیم که بودیم؟ چرا پس از «پیروزی جهاد و مقاومت»، افغانستانی‌ها روز خوشی ندیده اند و هنوز هم بیگانگان تصمیم‌گیرنده‎ی سرنوشت ما هستند؟

تعیین‌کنندگیِ عامل خارجی

خیزش خودجوش مردم علیه نیروهای شوروی، زمینه را برای دخالت غرب به سرکردگی ایالات متحد امریکا فراهم کرد و تنها نیرویی که از نظر سازمان‌های جاسوسی غربی می‌توانست ظرفیت مبارزه با شوروی پیشین را داشته باشد، بنیادگرایی اسلامی بود. رشد یکبارگی تنظیم‌های جهادی (که هر کدام خود را مدعی «اسلام ناب محمدی» و «جهاد فی‌سبیل‌الله» می‌دانستند) به کمک مالی و تسلیحاتی غرب که منجر به فرسایشی‌شدن جنگ شد، در کنار حضور پرقدرت روس‎ها نشان‎دهنده‎ی تعیین‎کنندگی مدیریت خارجیِ جنگ شوروی – امریکا در افغانستان است.

تنظیم‌های جهادی نه اراده‌یی برای استقلال جنگی داشتند و نه هم توان و مدیریتی برای دولت‌داری. آن‌ها فقط یاد گرفته بودند که چگونه سرباز خوب سی. آی. ای و آی. اس. آی باشند تا در رقابت تنظیمی پس نمانند. بنیادگرایانی که امروز سنگ دفاع از «استقلال» و «آزادی» کشور را به سینه زده و دیگران را جاسوس و خودفروخته خطاب می‌کنند، در جریان جنگ شوروی در افغانستان مزدبگیران صاف و ساده‌ی سی. آی. ای بودند.

فکر کنم، نقل چند پاراگراف از کتاب «مأموریت سقوط»، نوشته‌ی گری شرون، جاسوس سی. آی. ای بتواند عمق وابستگی سران تنظیم‌های جهادی به این سازمان جاسوسی را روشن کند؛ گرچه موضوع مزدگیری رهبران مجاهدین از سی. آی. ای در جریان جنگ شوروی – امریکا امروز از حقایق ساده است:

«در اگست سال 1978 یکی از بلندپایگان سی. آی. ای {آلن ولف، رئیس بخش شرق نزدیک و جنوب آسیا در سی. آی. ای} در پاکستان گفت: اکنون آقایان من اینجا هستم تا کارها را شروع کنم. افراد ما در کابل در احاطه‌ی رژیم کار چندانی نمی‌توانند بکنند؛ اما مجاهدین در این‌جا در پاکستان، در پشاور و در اسلام‌آباد نمایندگانی دارند، جنگ ما از همین‌جا آغاز می‌شود. شما افرادی را در بین گروه مجاهدین به کار بگیرید.» (شرون، 2011: 68)

«چند روز پس از اشغال افغانستان، برنامه‌ی عظیمی تحت هدایت رئیس جمهور کارتر آغاز شد که دوازده سال طول کشید و در جریان آن میلیاردها دالر به شکل پول نقد، تجهیزات نظامی و کمک‌های بشردوستانه به دست مجاهدین افغان رسید.» (همان: 70)

«ما به فرماندهان ماهانه پول نقد پرداخت می‌کردیم. این مبلغ در برخی مواقع به پنجاه هزار دالر در ماه می‌رسید و معمولن برای فرماندهان کوچک‌تر پنج‌هزار دالر در ماه بود… تا جایی که می‌دانم، هیچ فرماندهی پیشنهاد ما را رد نکرد.» (همان: 71)

نقل این بند از کتاب «جنگ اشباح»، نوشته‌ی استیف کول هم ضروری است:

«بین سالهای 1980 و 1990 گری شرون ماهانه در حدود دوصد هزار دالر نقد را به بودجه‌ی جنگی مسعود می‌پرداخت… باید افزود که این کمک‌ها از آی. اس. آی کتمان می‌شد.» (کول، 1392: 16)

و برای اینکه بدانیم نقش ایالات متحد امریکا (عامل خارجی) در جنگ مجاهدین علیه شوروی چقدر حیاتی بود، بهتر است از زبان بریگدیر یوسف، مسؤول دفتر افغانستان در آی. اس. آی بخوانیم:

«من به حیث شخصی که با مقام‌های بلند هر دو طرف {امریکا و بنیادگرایان} و طرز تفکر آن‌ها آشنا هستم، احساس می‌کنم که بنیادگراها در برداشت و نتیجه‌گیری خویش در ارایه‌ی کمک‌ها تا اندازه‌یی حق به‌جانب هستند، اما در ضمن بسیار احمقانه خواهد بود که این چنین نتیجه‌گیری‌های خویش را به‌طور علنی ابراز دارند، زیرا بدون حمایت و پشتیبانی همه‌جانبه‌ی امریکا جهاد نمی‌توانست وجود داشته و نمی‌تواند به پیروزی برسد.» (یوسف: 40)

«برای تحت‌فرمان‌درآوردن و زیرتأثیرقراردادن تنظیم‌ها و قوماندانان و سوق آنان به استقامت درست، من جز از همین وسیله، یعنی دادن و یا دریغ‌کردن اسلحه و مهمات و آموزش وسیله‌ی امکان دیگر نداشتم. … حصول سلاح‌های ثقیل و مهمات آن خواست مشترک مجاهدین بود و حاضر بودند برای بدست‌آوردن آن هرگونه انعطاف‌پذیری نشان داده و دساتیر و هدایات مرا اجرا کنند. برهمین اساس هرگاه آنان در اجرای عملیات موفقیت بیشتر به‌دست می‌آوردند، در نتیجه‌ی آن سلاح و راکت‌های بیشتر در اختیار آنان قرار داده می‌شد و این وسیله‌ی مؤثر بود که توسط آن می‌توانستم همکاری بیشتر آنان را جلب کنم. به عبارت دیگر، در یک دست من علف و در دست دیگر من قمچین قرار داشت. در صورتی که آی. اس. آی چنین صلاحیت را نمی‌داشت، پیروزی من در اجرای وظایف ناممکن بود.» (همان: 90-91)

با این وصف، به سادگی می‌توان مدعی شد که در جنگ شوروی – امریکا در افغانستان، درحالی‌که عامل داخلی نقش آغازگر داشت، با ادامه‌ی جنگ، عامل خارجی نقش اصلی یافت و این بیگانگان بودند که سرنوشت نبرد با شوروی را می‌نوشتند نه «مردم». اصلن کسی در آغاز هم از «مردم» نپرسیده بود که چه می‌خواهند!

اگر جایی برای نتیجه‎گیری باقی باشد، تام‎وتمام پیامد جنگ در برابر شوروی پیشین را می‎توان در یک جمله فشرده کرد: روس‎ها رفتند، اما نه تنها حلقه‎یی از زنجیرهای بردگی ما شکسته نشد که حلقه‎های تازه‎تری به آن افزوده شد. ما به آزادی نرسیدیم، چون آزادی مال انسان‎های آگاه و باشعور است؛ آنانی‌ که آگاهانه تصمیم می‎گیرند و به پیامد کنشی که به آن دست می‎زنند آگاه اند. ما که شعور نداشتیم، گور پدر آزادی!

غربی‎ها به رهبری ایالات متحد امریکا برنامه‎یی برای افغانستانِ پساشوروی نداشتند و قصدشان این بود که دشمن ژئوپولیتیک را در زمین افغانستان به زمین بزنند و دیگر هیچ! هنگامی که روس‎ها از کشور رفتند، ما ماندیم و دستاورد «جهاد»مان در برابر «کفار»! اما گویا این دستاورد زیادی بزرگ بود و نشد از آن پاسداری کنیم.

جای خالی چپ انقلابی در سیاست کلان

چپ مائوئیست که در قالب گروه‌های پراکنده در شماری از ولایت‌ها جبهه‌های خوردوریز داشت، چه از نظر سیاسی و نظامی و چه از دید تئوریک در وضعیتی نبود که بتواند خیزش‌های گسترده‌ علیه تجاوز شوروی را مدیریت کند.

یکی از تیوری‌سازی‌های ساده‌انگارانه‌ی چپ مائوئیست ایجاد «جبهه‌ی متحد ملی» بود که به باور مائوئیست‌ها باید مقاومت مردم علیه روس‌ها را رهبری می‌کرد. اما چون این تیوری‌سازی دگماتیک و کلیشه‌یی صورت گرفت، نتوانست جایی برای چپ انقلابی در سیاست کلان باز کند: چپ مائوئیست در خرده‌کاری‌های سیاسی – نظامی مصروف شد و نتیجه‌اش جز ازدورخارج‌شدن چپ در کل نبود.

موقعیت مائوتسه‌دون به عنوان رهبر کمونیست‌های چین که در جریان جنگ علیه جاپان نظریه‌ی ایجاد «جبهه‌ی متحد ملی» را با شانکای‌شیک داده بود، از هر نظر با موقعیتی که مائوئیست‌ها در افغانستان داشتند، متفاوت بود. نخست، مائو حزب کمونیست قوی و نیرومند داشت که از نظر تشکیلا‎تی، سیاسی و تئوریک اصلن با سازمان‌های پراکنده‌ی مائوئیستی در افغانستان قابل‌مقایسه نبود.

دودیگر، حزب کمونیست چین در کنار داشتن ارتش قوی و مناطق آزادشده، از پایه‌ی توده‌یی گسترده‌یی در میان مردم برخوردار بود؛ اما برعکس چپ مائوئیست در افغانستان نه تنها که ارتش نیرومندی در اختیار نداشت، بلکه فاقد پایه‎ی توده‎یی بود و سعی می‎کرد با لباس و پوستین بنیادگرایی اسلامی به جلب‎وجذب مردم بی‎پردازد.

سه‎دیگر، در رأس رهبری «جبهه‎ی متحد ملی» در جنگ علیه جاپان فردی مثل مائو (حالا با نقاط ضعف‎وقوت کارنامه‎ی او کاری نداریم) قرار داشت و نقش حزب کمونیست چین در آن تعیین‎کننده بود. درحالی‎که چپ مائوئیست در افغانستان افزون براین‎که از نظر تئوریک، توان مدیریت جبهه‎ی گسترده‌ی ضدروسی را که بنیادگرایی اسلامی در آن تصمیم‎گیرنده‎ی اصلی بود، نداشت، بلکه از دید تشکیلاتی و سیاسی به شدت پراکنده و نامنسجم بود. دو سازمان کوچک مائوئیستی هرکدام به گونه‎ی جداگانه جبهه‎های جنگی خود را داشتند و علاقه‎ی صادقانه‎یی هم برای برامد یگانه و مشترک نبود.

تقلیدهای کورکورانه‎ی چپ مائوئیست از تئوری‎های مائو سرنوشت بدی برای این سازمان‎ها نوشت. درحال‌حاضر، سازمان‎های یادشده یا از نظر تشکیلاتی و سیاسی به گونه‎ی کامل از میان رفته اند، یا هم در حلقه‎های تنگ خانوادگی محدود مانده و صرف روابط پولی اعضای این سازمان‌ها را کنارهم نگه داشته است.

نیرویی که باید بر سکان جنبش خودانگیخته‎ی توده‎یی علیه شوروی پیشین قرار می‎گرفت و این جنبش را به مقاومت مستقل و آگاهانه علیه فیودالیسم و امپریالیسم مبدل می‎کرد، نه تنها که نتوانست به گونه‎ی مستقل برامد کند، بلکه با تئوری‎پردازی‎های ساده‎لوحانه، سرباز بنیادگرایی اسلامی شد: خودکشی سیاسی. نیرویی که باید رهبری آزادی‎خواهی در افغانستان را به دوش می‌گرفت، سرانجام به سود احزاب و گروه‎هایی جنگید که از نظر ایدیولوژیک با آزادی و دموکراسی دشمنی دیرینه داشتند.

شاخه‌های جریان ستم ملی نیز یا کارنامه‌ی مشابه سازمان‌های مائوئیستی را داشتند یا هم در نهایت به رژیم کابل پیوستند؛ رژیمی که خود در آستانه‌ی سقوط بود و ستمی‌ها سهم زیادی از این نمد پاره‌پاره نصیب‌شان نشد.

در شرایطی که فرودستان خبری از بازی‎های بزرگ استخباراتی در سطح جهانی نداشتند و این‎که چه قدرت‎هایی در این بازی‎ها نقش دارند و آن را تا کجا ادامه می‎دهند، روشن است که چیزی بنام جنبش مستقل ملی که دورنمای سیاسی افغانستان را پس از خروج روس‎ها تعیین می‎کرد،‌ وجود نداشت. هنگامی‎که تنظیم‎های جهادی به کابل آمدند، هرکدام هوای دولت‎داری در سر داشتند و با توجه به امکانات و توان نظامی دردست‎داشته کابل را به شهر چندحکومتی مبدل کردند و آنارشی پس از خروج روس‎ها در کشور، زمینه را برای ظهور نسخه‎ی تازه‎یی از بنیادگرایی اسلامی فراهم کرد: طالبان.

گروه طالبان هم که در وابستگی کمتر از تنظیم‎های جهادی نبود/نیست، به سود ایالات متحد امریکا از «امارت اسلامی» کنار زده شد و حالا پس از شانزده سال حضور امریکا در افغانستان، گویی تاریخ تکرار می‌شود و ما در وضعیت جنگی‌یی هستیم که در زمان حضور روس‌ها بودیم.

اگر جایی برای نتیجه‎گیری باقی باشد، تام‎وتمام پیامد جنگ در برابر شوروی پیشین را می‎توان در یک جمله فشرده کرد: روس‎ها رفتند، اما نه تنها حلقه‎یی از زنجیرهای بردگی ما شکسته نشد که حلقه‎های تازه‎تری به آن افزوده شد. ما به آزادی نرسیدیم، چون آزادی مال انسان‎های آگاه و باشعور است؛ آنانی‌ که آگاهانه تصمیم می‎گیرند و به پیامد کنشی که به آن دست می‎زنند آگاه اند. ما که شعور نداشتیم، گور پدر آزادی!

منابع:

شرون، گری (2011)، مأموریت سقوط، چگونه سی.آی.ای عملیات براندازی طالبان را در افغانستان رهبری کرد؟، برگردانِ اسدالله شفایی، کابل: انتشارات تاک.

کول، استیف (1392)، جنگ اشباح، برگردان محمداسحاق، کابل: انتشارات میوند.

محمدیوسف و مارک ادکین، تلک خرس، حقایق پشت پرده‌ی جنگ در افغانستان، برگردانِ محمدقاسم آسمایی، نشر انترنیتی.

خروج روسهاافغانستانجنگ افغانستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید