وسط ماجرا بودن جذاب است! خودت را موثر دیدن در اتفاقاتی که میافتد، دلچسب است. بروز داشتن و اثر از خود نشان دادن، زیباست. چهجور بگویم، «بودن» فعلی اجباری و «کردن» فعلی لازم است!
داشتم با خودم چرتکه میانداختم که آن سفر یکونیم روزهی آخر هفته با بچهها را بروم یا نروم. دیدم پول ندارم و گفتم نمیآیم. به این فکر کردم که من الان در ازای چهچیزی دارم پول درنمیآورم؟ آیا آن کسبوکاری که جدیداً راه انداختهایم و در ابتدایش هستیم، آنقدری میارزد که اکنون برایش پول نداشته باشم؟ (البته خداییش این دوستان من واقعاً لاکچری سفر میکنند!)
چند روز پیش، صبح که از خواب بیدار شدم، مادرم با عجله آمد و گفت اسرائیل [ـِ پدرسگ]، اسماعیل هنیه را ترور کرده. تا چند ساعت اینجور بودم که پس نقش من این وسط کجاست؟ منِ دانشجوی بهاصطلاح نخبهی علمی که از راهنمایی تا دبیرستان و دانشگاه را با پولِ مردم این کشور درس خواندهام، چه نقشی در دفاع و حفاظت از کشورم و آبروی کشورم دارم؟
چند روز قبلتر، ارائهای را دیدم که در آن، شخصی از نقش هوش مصنوعی در تشخیص اهداف بمبارانهای اسرائیل در غزه میگفت. گرایش ارشد من در حوزهی مهندسی نرمافزار است. آنجا هم برایم سوال شد پس منِ مهندس نرمافزار کجای این ماجرا هستم؟ درست است که هوش مصنوعی نخواندهام، اما با همین دانش مهندسی نرمافزار چهگونه میتوانم یککاری جلوی هوش مصنوعی آن [پدرسگ]ها کنم؟
چند ماه قبلتر از آن چند روز قبلتر، شمارهی Private Number ای که احتمالاً مربوط به یکی از نهادهای امنیتی است، به من زنگ زده بود که آیا شما تمایل به همکاری با ما دارید؟ من هم گفتم با تعدادی از بچهها کسبوکاری راه انداختهایم و اکنون نمیتوانم با شما همکاری کنم. بعد از ترور شهید هنیه، مادرم که ناراحت بود، به من میگفت که ای کاش درخواست همکاری با آن نهاد امنیتی را قبول میکردی [که شاید حضور من کمی تاثیر میداشت و کمکی میکردم و ایندست ترورها صورت نمیگرفت]
پشت چهارراه، خانم جوانی که وضع جسمانی سالمی هم داشت، داشت گدایی میکرد. به این فکر افتادم که چرا این فرد نمیرود یک کار مناسبتری انجام دهد که هم خودش پول بیشتری دربیاورد، هم برای خانواده و اجتماع و ... ارزش بیشتری ایجاد کند؟ در همان فکرهای اولیه، با خود گفتم آیا مثلاً من نمیتوانم یک دستهی برنامهنویسان راه بیاندازم که پروژه بگیرند و بزنند و پول دربیاورند و این خانم هم بیاید آنجا و برنامهنویسی کند؟
همین امروز، داشتیم با یکی از بچهها، حقوق شخص سومی را حدس میزدیم؛ شخص سوم بهصورت دورکار در یک شرکت خارجی کار میکند و دلاری حقوق میگیرد. پنج سالی است که آنجاست و احتمالاً اگر بیشتر نگیرد، ماهی ۳-۴ هزار دلار را میگیرد. به تومان، ۳۰۰ میلیون تومانی میشود. داشتم فکر میکردم که شااااااید من هم میتوانستم جای او باشم و همچین حقوقی بگیرم، که لااقل برای سفرِ پاراگراف دوم پول داشته باشم!
چرا این احساسات و ماجراهای درونی خود را گفتم؟ چون میخواستم ثبت شوند! این دوراهیها و سوالها، همگی حاصل «انتخاب»های من هستند. «من»ی که دارد جسمم را مدیریت میکند، تنها قهرمانش در بازیِ دنیا، همین جسم است. «من» دوست دارد تا در داستانِ این قهرمانی که تحت کنترل دارد، خیر جاری کند و این داستان را حماسی به پایان برساند.
این نوشته برای ثبت یک موقعیت از داستان من بود، اما داستان هنوز ادامه دارد و دوست دارم پایانش را هم ببینم، که امیدوارم پایانش خیر باشد. شایع و هیدن آهنگی به نام «به نام خدا» دارند. آهنگ زیبایی است و با این متن مرتبط است. اگر دوست داشتید، از اینجا گوشش کنید.