ویرگول
ورودثبت نام
سید علیرضا هاشمی
سید علیرضا هاشمیدانشجوی مهندسی نرم‌افزار، دوست‌دارِ معلمی
سید علیرضا هاشمی
سید علیرضا هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

کاشْ دعای زود تموم شدنِ سفر.

بسمک

هنوز اسم موکبش یادمه. دوست نداشتم از اونجا بیرون برم. می‌خواستم انقد بمونم تا بالاخره یه خبری ازش بیاد. یه‌سریا خوابیده بودن داخل و یه‌سریم رو یه مبل کهنه توی ایوون نشسته بودن و سرشون توی گوشی بود. زیرچشمی نگاهشون می‌کردم، بهشون می‌خورد کار اونا باشه، شاید زیر لباسشون قایمش کرده بودن، شایدم انداخته بودن توی کوله‌شون. شایدم اصن کار خود صاحب موکب بود، اول که رفتیم ماجرا رو بهش گفتیم، خودشو به نفهمی می‌زد. بابا مرد مومن تو هر ساله داره هزارتا ایرانی از جلو موکبت رد میشه، چطور هنوز بلد نیستی فارسی بفهمی؟

به همه‌ی کسایی که اطرافم خوابیده بودن هم گفتم بلند شن پتو و پشتیاشونو بتکونن، شاید اون زیر-میرا افتاده باشه. رفتم تموم پریزهای دیگه‌ای که یه موبایل داشت توش شارژ میشد رو هم چک کردم، موبایل هیشکدوم شبیهِ من نبود. گفتم شاید یهو یکی اشتباهی موبایل خودشو با مال من اشتباه کرده.

خلاصه‌ی کلام اینکه نبود! شارژرش هنوز توی پریز بود، ولی خودش نبود.

واقعا عکسی برای گذاشتن نیست!
واقعا عکسی برای گذاشتن نیست!



دمِ اذونِ ظهر که از خواب بیدار شده بودم، حالت تهوع داشتم و نتونستم ناهار بخورم، عوضش جاتون خالی یه پام سر کاسه توالت بود بلکه از اون معده‌ی لامصب چیزی بالا بیاد تا یه‌ذره هم که شده، راحت بشم. اون یکی پامم دمِ شیر آب بود تا دور لب و دهنمو تمیز کنم. صحنه‌ی خیلی جالبی بود! ۴-۵ بار هی می‌گفتم دیگه تموم شد و آخیش و راحت شدم، ولی تا از دستشویی میومدم بیرون، دوباره می‌دیدم انگار هنوز یه چیزایی توی معده‌م مونده :))‌ سریع برمی‌گشتم تو همون دستشوییِ قبلیه و زور پشتِ زور!

یکمی که حالم بهتر شد، به همراه دوستام شروع کردم به طی کردنِ ادامه‌ی مسیر. جلوتر که رفتیم، همدیگه رو گم کردیم و من خودم به تنهایی، با همون حال و احوال، دنبال «صیدلیة» می‌گشتم. هی با حالت پرسشی به این و اون می‌گفتم «صیدلیة صیدلیة» تا شاید اونِ عرب‌، منِ فارس رو بفهمه و بهم بگه تو مسیرِ روبه‌رو کجا میشه داروخونه پیدا کرد.

یه ۳۰-۴۰ تا عمود که جلو رفتم، بالاخره سر و کله‌ی داروخونه پیدا شد. دکترش عراقی بود و نمی‌فهمید چی میگم. یه بنرِ بزرگ چاپ کرده بودن که توی داروخونه نصب بود. باید می‌رفتیم علائممون رو با انگشت رو اون بنره نشون می‌دادیم تا اون آقا دکتر عراقیه از روی شکل علامتِ ما، بفهمه مرضمون چیه.
رفتم و انگشتم رو روی علامت‌های استفراغ و سردرد و اسهال گذاشتم. بعدش سه تا قرص بهم داد و گفت برو خونه‌تون دیگه (البته مسلّمه که اینو بهم نگفت، ولی برداشت من از حرکاتش این جمله بود:))

رفتم موکبِ بقلی تا یه لیوان آب بگیرم و قرصارو باهاش بخورم. چون حال نداشتم لیوان خودمو از توی کیفم دربیارم، با همون لیوانِ خودشون قرصارو خوردم. جاتون خالی، ۵ دقیقه بعدش بود که جلو درِ همون صیدلیة، هرچی قرص و آب خورده بودم رو بالا آوردم :)) خوبی قرصا این بود که باعث شد دوباره یه دست استفراغ جانانه انجام بدم تا یکم معده‌م خالی‌تر بشه و حالم قابلِ تحمل‌تر. حس می‌کردم گرمازده شدم و باید یه دونه سِرُمی-چیزی بهم بزنن تا خوب شم. می‌خواستم هرچه سریع‌تر که ممکنه یه دکتر ایرانی ببینم، شاید اون حرفمو بفهمه و یه کاری کنه برام.

اول رفتم توی همون موکبی که ازش آب رو خورده بودم، یکم دراز کشیدم تا انرژی ادامه‌ی مسیرو پیدا کنم. سخت بود دیگه، ساعت ۲ی ظهر تو اون آفتاب با اون حال، بخوای تازه پیاده‌رویم کنی. هیشکیم نباشه کمکت کنه...

خوابیده که بودم، شعاع‌های نور خورشید از بین حصیرهایی که به عنوان سقفِ موکب گذاشته بودن، تو چشمم می‌خورد. یکی-دو روزی بود که حموم نرفته بودم و در همون حالتِ درازکشیده، چندتا مگسِ سمج همینجوری راه و بی‌راه دور و ورم می‌تابیدن. چفیه‌م رو کشیدم رو صورتم تا لااقل از دست مگس‌ها راحت بشم.

حدودا یه ربع بیشتر نتونستم بخوابم. البته که خوابمم نبرد و فقط دراز کشیده بودم. بلند شدم و رفتم. حدوداً یه ۸۰ تا عمود پیاده رفتم تا به یه بیمارستان مجهز مال هلال احمر ایران رسیدم. رفتم توش و به دکتره که خداروشکر ایرانی بود و فارسی می‌فهمید، گفتم چمه و استفراغ می‌کنم و دلم درد می‌کنه و این‌ها. یه سرم برام نوشت و دو تا آمپول. وقتی رفتم روی تخت، خودم رو برای زدن آمپول در همون حالت همیشگی آماده کردم، ولی انگاری آمپولاش رو تو سرم می‌زدن و یکم ضایع شدم :))

خلاصه که یه ۴۰-۵۰ دقیقه‌ای زیر باد کولر توی اتاق خنک، فارغ از جمعیت و راهپیمایی و کباب‌ترکی و پیتزای چرب و چیلِ موکبِ رستورانِ لبنانی (که فکر کنم همه‌ی این چیزا به خاطر چرب بودن بیش از حد پیتزاهای اون بود) روی تخت بیمارستان خوابیدم تا سرمم تموم بشه. خداییش دوست نداشتم سِرُم تموم شه، سخت گذشته بود خب؛ مخصوصا برا من که بار اولمم بود و کمی تا قسمتی هم نازنازیم :)) دلم می‌خواست هرچی بیشتر که شده، روی اون تخت دراز بکشم. دلم می‌خواست همون‌جا در لحظه طی‌الارض می‌کردم و برمی‌گشتم اصفهان رو تخت اتاقم. دلم می‌خواست زیر دوش حموم خونه‌ی خودمون، یه دوش آب خنک می‌گرفتم و بعدش یه‌دونه از این لیوان بزرگا چایی با کیک می‌خوردم. آخه چی‌چیه این لیوانای کوچیک‌کوچیکِ عراقیا که توش چایی می‌ریزن. تازه قندم نمیدن، تهش شکر می‌ریزن. اینش خیلی رو مخ بود. چایی بدونِ قند؟

خلاصه که بیمارستان شلوغ بود و حتی اگه می‌خواستمم نمی‌ذاشتن بیش از حد روی تخت بخوابم. بلندم کردن تا نفر بعدی روی تخت بخوابه. راهی شدم. حالم بهتر شده بود. تشنه‌م بود فقط. دلم یه شربت آب پرتقال می‌خواست ولی متاسفانه تو اون یه تیکه از مسیر، جاییو پیدا نکردم که آب‌پرتقال بده :( برا همین خودم رفتم ۵ هزار تومن دادم یه نوشابه‌ی زرد نسبتاً خانواده از یه دکون وسطِ اون همه موکب خریدم. اون‌جاها پول ایرانی هم قبول می‌کنن. جاتون خالی نوشابه‌ش خیلی چسبید. راه می‌رفتم و می‌خوردم. خیلی خنک بود و زیر اون آفتابِ ساعتِ ۴ مسیر نجف به کربلا واقعا می‌چسبید.

یه ساعتی توی مسیر بودم تا بالاخره به همون عمودی که وعده کرده بودیم، رسیدم. یه‌عده از گروهمون انگار عقب‌تر از من مونده بودن! نمی‌دونم والا چه‌جوری بود که من، با این‌که این همه دنبال داروخونه و بیمارستان و اینا گشتم، ولی بازم از یه‌سریا جلوتر افتادم :؟

طرفای ساعت ۵ ظهر بود که در حالتِ درازکش توی موکب، رفتم سر موبایلم. می‌خواستم از این ۱۰-۲۰مگ اینترنتی که همراه اول مفتی به سیم‌کارتا داده بود استفاده کنم و یکم پیامای تلگراممو بخونم. خداروشکر اون موقع هنوز تلگرام فیلتر نشده بود. تهش البته فکر کنم نشد کاری کنم باهاش و اینترنتم وصل نشد. یادم نمیاد دقیق، فکر کنم سر این‌که یکی از دوستام می‌خواست از عراق تکلیف یکی از درسای دانشگاهشو بفرسته، اینترنتم مصرف شده بود و برای همین اون موقع اینترنتم کار نکرد. شارژ گوشیم کم‌کم داشت تموم می‌شد. اصن کلا چون همیشه توی مسیر بودیم و یه جا سکون نداشتیم، نشد جایی گوشیو بزنم شارژ و گوشی غالباً یا خاموش بود، یا روی حالت ذخیره‌ی نیرو. خوشحالم که به خاطر خاموشی موبایل یا بودنِ اون روی حالت ذخیره‌ی نیرو، نتونستم از مسیر و در و دیوارِ عراق و موکبا و زائرا عکسای زیادی بگیرم. تهش ۴-۵ تا عکس شده بود. دزدیده‌شدنِ ۴-۵ تا عکس زیاد دل‌سوزاننده نیست. بالای سرم یه‌دونه پریز بود. دیگه گفتم گوشی بالا سرمه و احتمالا اگه کسی بیاد سراغش، از خواب بیدار میشم و می‌فهمم. گوشیو زدم توی شارژ و خوابیدم.

ساعت ۱۰ شب شد. بقیه رسیده بودن و استراحتشونم کرده بودن. بیدارم کردن که راه بیفتیم بریم، رفتم سر گوشی تا ببینم ساعت چنده، ولی پیداش نکردم. اول فکر کردم دوستم به شوخی برش داشته تا منو بترسونه، یه لبخند شیطانی هم بر لب داشت، ولی انگار کار اون نبود.

دوست نداشتم از اون موکب بیرون برم، تا شاید، شاید یه خبری از گوشیم برسه...


تو ادامه‌ی مسیر، تو کربلا، تو راه برگشت به سمت مرز، تو اتوبوسِ اصفهان، بقیه هی باهام شوخی می‌کردن تا از فکر گوشیم بیام بیرون، هی می‌گفتن بابا-مامانت یه گوشی جدیدتر و بهتر برات می‌خرن. منم اَدای کسایی که خر شده بودن رو در میاوردم، یه لبخند ملیحی می‌زدم و می‌گفتم باشه :)

بخوام راستشو بگم بعد از دزدیده‌شدن موبایلم، دوست داشتم هرچی زودتر سفر تموم شه. حتی وقتی به کربلا رسیدم و روبه‌روی گنبد حضرت ابوالفضل وایسادم، هیچ حسی نداشتم. خسته بودم. سلامی دادم، یکم به گنبد نگاه کردم و همین.

فکر کنم ۳ روز مونده به اربعین بود که رسیده بودیم کربلا. همون موقع تا رسیدیم، تصمیم گرفتیم بریم حرم. پابرهنه راه افتادیم و رفتیم. اگه با دمپایی می‌رفتیم بعدش باید با دمپاییامون خدافظی می‌کردیم، چون اجازه نمی‌دادن که کسی با دمپایی بره تو حرم و کفشداری‌ای هم وجود نداشت. واقعا توی مخاطب توقع داری برای میلیون نفر آدم کفشداری درست کنن؟!

مینیمم فاصله‌ی من تا ضریح امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) کمتر از ۵-۶ متر نشد. ازدحام به حدی بود که نمیشد جلوتر رفت. از قبل می‌دونستم که توی اون ازدحام قطعاً به کمرم (که از قبل مشکلِ مادرزادی داشت)‌ فشار میاد و درد می‌گیره، ولی واقعا حیف بود بعد از ۲۰ سال عمری که از خدا گرفتم و برای اولین باری که پامو از کشور بیرون می‌ذارم، نرم و اون شیش‌گوشه‌ای که خیلیا تعریفشو کردن و همین‌طور بین‌الحرمین رو نبینم. بیخیال درد کمر شده بودم و رفتم. تهش یکم کمرمم درد گرفت، ولی خب، جالب بود. نماز صبح رو بین‌الحرمین خوندیم. برگشتیم توی موکبمون توی کربلا...


نزدیک ۱۵۰۰ کلمه نوشتم تا بگم تجربه‌ی اولین خارج رفتنم، اولین سفر اربعینم، اولین ملاقاتم با یه‌دونه امام جز امام‌رضا(ع)، همه‌ی این اولین‌ها، سخت و خسته‌کننده بود و فقط دوست داشتم تموم شه.

از اون موقع تا حالا یک‌سال می‌گذره.
کاش امسال هم می‌تونستم دوست داشته باشم که سفرم سریع تموم بشه و برگردم اصفهان...

اربعینمحرمصفرامام حسین
۸
۴
سید علیرضا هاشمی
سید علیرضا هاشمی
دانشجوی مهندسی نرم‌افزار، دوست‌دارِ معلمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید