زندگی دنیایی که یا شب است یا گرگ و میش است یا رگبار باران بیخیال بشو نیست.
دکلهای غولآسای برق مثل مجسمههای آهنین وسط جنگل دست در دست هم ایستادهاند.
دوچرخهسواری با یک بارانی زرد که در جادههای خیس از باران دیشب رکاب میزند. اتاقهایی که فقط با نور ناتوان یک آباژور نیمهروشن هستند.
گاراژهای تاریکی که محفلِ وقوع اتفاقات وحشتناکی است. کلبههای فکستنی و پوسیدهای که آدمهای سرگردانی در آنها پرسه میزنند. آسمان آنقدر بیحال به نظر میرسد که انگار توسط دود سفید نیروگاه اتمی نزدیک شهر سرطان گرفته است
باران بیوقفهای که روی شهر سرازیر میشود به جای اینکه پاککننده باشد، همچون سمی است که میخواهد آدمها را با خود حل کند. خاک از حجم سنگین برگهای زرد و خشک درختان که باید تحمل کند به ستوه آمده است. سرگذشت همهی آدمها به زهر لحظههای تلخ آلوده شده است.
و حفره ای در درون قلب بیجان جنگل
که ما را به درون پارادوکسی بی انتها از زمان میبرد
از هم فروپاشی نظام زمانی معمول
و اطلاع از اینکه عمق فاجعه خیلی بزرگتر و غیرقابلفهمتر از این است که قابلمدیریت باشد به فروپاشیهای روانی منجر شود
و ترسی که در غبار دهشتناک جنگل مانند سایه همراهم است
و تنها امیدم برای سفر در زمان اینست
که سایه ام هم همراهم می آید؟
می دانم ...
من شروع کننده این پارادوکس هستم