شهریور پارسال برای حضور در یک پروژهی کارآموزی یوایکسرایتینگ درخواست داده بودم و درست یک هفته بعد از کشتهشدن مهسا امینی، ازم خواستند که انگیزهنامهای بنویسم و بگویم چرا میخواهم یوایکسرایتر شوم؟ نامهی من اینطور پیش میرفت:
نوشتن انگیزهنامه در این روزهای بهغمآغشته، شبیه آن است که در مراسم ختم دنبال چیزکیک بگردی.
از روزی که فراخوان همکاری شما را دیدهام، هرجا چشم میدوانم خرما پخش میکنند و من مدام از خودم میپرسم چیزکیک من کجای این قصه میتواند باشد؟
من سارا آناهیدم. چون داستان کوتاه مینوشتم، در کپیرایتینگ خانه کردم. بهگمانم نویسندگان داستان کوتاه، نقطهزنهای کاربلدیاند چون بهقول جاناتان فرنزن نمیشود توی داستان کوتاه الکی فک بزنی و از مخمصه در بروی؛ خواننده دو دقیقهای میرسد به صفحهی آخر و اگر حرف حسابی برای گفتن نداشته باشی، دستت رو خواهد شد.
با اینهمه کپیرایتینگ، تمام چیزی که میخواهم نیست. هفتهی پیش در یک مصاحبهی کاری ازم پرسیدند: «برنامهی سه سال آیندهات چیست؟»
(به گمانم پرسیدن این سؤال به نوعی آیین مقدس میان منابع انسانی تمام شرکتها بدل شده و اگر انجامش ندهند، رستگار نخواهند شد.)
گفتم احتمالاً یوایکسرایتر (UX Writer) خواهم بود؛ چون من آدمِ ساختنم. اگر دو خودنویس قدیمی و نو داشته باشم، آنی را انتخاب میکنم که با او خاطره ساختهام. اگر جوهر پس بدهد، تلاش میکنم که درستش کنم و زمان میدهم تا اگر او هم به ادامهی معاشرت مایل است، جوهر را درون خودش نگه دارد. دارم از اینجور ساختنی حرف میزنم: تلاشی پیوسته برای ترمیم و مراقبت از رابطه.
بهعلاوه، حرفزدن توی بوق و کرنا خیلی از جنس من نیست. من آدمِ پشت صحنهام. همین که بدانم چیزی مینویسم که در جایی از این جهان درندشت، پیمایش مسیری را برای کسی سادهتر میکند، برایم خوشایند است. یکجور «دهندگی» که در فرایند آموزش هم یافتهامش و از نظرم ابدیتی در آن مستور است.
بهخاطر همین فکر میکنم در میان شغلهای مرتبط با کلمهچینی، یوایکسرایتینگ خانهی مطلوبی برایم باشد: ساختن یک تجربه، به دور از سر و صدا.
کنار همهی اینها میخواهم تا سه سال آینده خانهای از آنِ خود داشته باشم و یاد بگیرم هنگدرام بزنم.
برنامهی دیگری هم که میتوانم عملی کنم، این است که بمیرم! چون مردن، از تقلا برای همهی این کارها راحتتر است. من وقتهای زیادی درگیر این جدال درونیام که چرا از خانه بیرون بروم و اینهمه تلاش کنم وقتی میتوانم بمیرم؟
پرواضح است که تا امروز کدام نسخهام برندهی این مصاف بوده. همین نسخهای که در روزهای بهغمآغشتهی کنونی، دنبال چیزکیک میگردد تا سنگ بنای سه سالهی آیندهاش را بگذارد.
چون برای مردن، همیشه وقت هست.
چند و چون آن پروژه اینجا چندان اهمیتی ندارد. شاید بعدتر دربارهاش نوشتم.
بخش مهم ماجرا این است که حالا، بعد کمتر از یکسال، من خانهای از آنِ خود دارم، در میانهی یک پروژهی یوایکسرایتینگم و هنوز بنا ندارم که بمیرم!