آقا درود.اگه منو نمیشناسین باید بگم من آناهیتا هستم دختری که از 14 سالگی داره تنهایی کشور قشنگشو میگرده...و همیشه با این سوال از طرف شما روبرو میشم که میگین تنها میری نمیترسی؟اتفاقی برات نمیفته؟تاحالا جایی گیر نیفتادی؟شده اتفاقی بیفته بخوای زمان برگرده عقب؟
امروز تصمیم گرفتم به این سوالتون جواب بدم و کنارش یه داستان واقعی هم تعریف میکنم.
راستشو بخواین تنها سفر کردن اصلا شبیه اهنگ همه چی آرومه من چقد خوشحالم نیست...خیلی وقتا شبیه اونجاس که چاووشی میگه غلط کردم غلط! ادم آرزو میکنه کاش یه ماشین زمان داشت...برمیگشتو یسری کارارو انجام میداد و یسری کارارو اصلاح میکرد!
یروز قشنگ چون برنامه ی سفر گروهیمون کنسل شده بود و نمیتونستم اینو قبول کنم تصمیم گرفتم اون روز خودم تنهایی برم سفر!...بی هدف و بی مقصد! فقط میدونستم نقطه ای که میخوام برم کجاس اما از اونجا میخواستم کجا برمو نمیدونستم!
خودمو رسوندم به مقصد مد نظرمو ویلان و سیلان همینجوری براخودم میگشتم! درواقع اونجا کوه پایه به حساب میومد و همینجوری که دس به کوله و الاف وایساده بودم و همه جارو نیگا میکردم و نمیدونستم باید کجا برم، چشمم خورد به یه گروه کوهنوردی که همه به نظر حرفه ای میومدن! ریز به حرفاشون گوش کردمو گرفتم که امروز میخوان صعود کنن و برن به یه جنگل که پشت این کوه و وسط کوهستانه و یه چشمه ی خوشگلم داره...منم با اینکه کتاب لطفا گوسفند نباشید رو خونده بودم...تصمیم گرفتم خیلی ملو و سوسکی دنبالشون تا بالا برم!...از شانس ظاهرا خوبم اونا همونموقع آماده ی حرکت بودن...و منم دنبالشون راه افتادم...جزئیات اتفاقات مسیر رو الان نمیگم که زودتر بریم سر اصل مطلب و فقط به این بسنده میکنم که شما مصیبت رو در متر به متر مسیر سفر با پوستو گوشتو خونت تجربه میکردی!
بعد از پشت سر گذاشتن یه مسیر عجیب غریب و غیر معمول که نود درصدش راه مالرو بود و خاکی و دوراهیو سه راهیو بی راهه های شبیه هم! و بعد از باز شدن قفل مرحله ی صخره نوردی و فرود از شیب تقریبا نود درجه، وسطای ظهر یه پاییز مریض بود که رسیدیم به جنگل نامبرده! نامبرده واقعا ارزششو نداشت که براش خودمو به این مشقت بندازم! و باعث میشد به خودم بگم اگه وقتی بچه بودی از اون سه باری که از اسبو درختو سر تیر برق افتادی، یبارشو فقط نمیفتادی ، شاید الان این زجرو تحمل نمیکردی.خودمم فهمیده بودم مخم تاب داره! ولی هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم! البته هنوز معتقدم که صد درصد ماجرا تقصیر من نبود! خوشحال میشم شما تو کامنتا بهم بگین آیا صد درصد مقصر من بودم یا عوامل دیگری هم در این سایش عظیم من توسط سنباده ی سفر مستقل دخیل بودن؟
خلاصه وقتی رسیدیم دیدم همه ی اعضای اون گروه چادر زدن و بساط ناهارو برپا کردن! باخودم گفتم ایول اقا اینا اینجا امشب میمونن! منم بودم بعد 7 ساعت پیمایش میموندم! مگه دیوونم بیام اینجا یه ناهار بخورم برم؟راستش قصدم موندن نبود! چون دیدم اونا انقد محکم میخ چادراشونو به زمین پرچ کردن و اتفاقا منم هیچی از مسیر برگشت نمیدونستم، منم رفتم یجا زیر سایه ی یه درختی چادر زدم.تازه یادم اومد پایین که بودم خرید نکردمو یه راست دنبال اینا راه افتادم اومدم و الان به جز چارتا سیب زمینی کوچولو هیچی ندارم! ی بطری نیم لیتریم اب داشتم...اتیش درست کردم...هرچی چوب اطرافم بود جمع کردمو شد یه اتیش کوچولو و سیب زمینیارو انداختم تو اتیش.دوتاش زغال شد ولی انقد گشنم بود همونارم خوردم!
بعدش سکوت قشنگی به همراه گرمای زشت افتاب عربستان بر محیط حکم فرما شد و جز صدای اون چشمه هیچ صدایی نیومد...همه تو چادراشون خواب بودن!خب قطعا منم خسته و از هر لحاظ شکافته بودم! پس رفتم تو چادرمو گرفتم خوابیدم...تمام عمرم خوابم سبک بود و به باد گلوی پشه ای بند..اما از بخت خوشم یکاره باید همون روز همونجا، یجوری خوابم میبرد ، که اگه با تبل هیئت بالاسرم نوحه بخونن هم بیدار نشم.
خلاصه که وقتی بیدار شدم دیدم ای دل غافل! جا تره و بچه نیس! حداقل نزدیک بیستا چادر کوهنوردی قبل اینکه بخوابم اطراف من تو منطقه به زمین میخ بود! انگار من تلپورت شده بودم به یه تایم دیگه!تاحالا هیچوقت طعم شوم خواب بعد از ظهر و انقدر غلیظ نچشیده بودم! سمه خالص بود،همه جا تیره و تار بود! انگار ساعت دوازده شب بود ولی متاسفانه تازه ساعت هفتونیم عصر بود! هیچکس اونجانبود! هیچ کس! انگار هرگز هم نبوده! لامصبا ثواب نکردن یه بار منو صدا کنن بگن ما داریم میریما اسگل پاشو جامیمونی!
جنگل وسط کوها بود و کوهای بزرگ و عظیم دورش رو جوری گرفته بودن که انگار یه چهار دیواری بزرگه که فقط سقف نداره...راهو بلد نبودم...تا بیس متر اونطرف ترِ خودمو بیشتر نمیشناختمو، تا ده متر اونطرف ترو بیشتر با هد لایتم نمیدیدم!...ظهر که میومدیم هوای مردادِ عسلویه بود، الان شده بود بهمن ماه فیرزکوه! شوکه شده بودم! من مثل همیشه تنها بودم...اما اینبار این حد از تنهایی تو برنامم نبود!
بعد از کاهش برگ ریزونم مجددا رخ عقاب گرفتمو گفتم اینکه چیزی نیس! کافیه صب بشه برگردیم! درسته راهو بلد نیستیم ولی پیدا میکنیم! کافیه بتونم شبو صب کنم.خب حالا چی نیاز داریم؟آتیش...
رفتم دنبال چوب...خیلی طول نکشید که بفهمم کوهنوردای عزیز قبل رفتنشون موقع ناهار، گویا به دانه ی کاهی هم رحم نکردن! هرچی بود و نبود واسه چارتا سوسیسو جوجه زعفرونی و داغ کردن کوبیده ی مامان پز، به دی اکسید کربن تبدیل کرده بودن و رفته بودن!چیزی دستگیرم نشد اما تصمیم گرفتم وسایل مهممو به خودم ببندمو برم دورتر دنبال چوب.تاجایی که جیگرم اجازه میداد از چادرم دور شدم،هر ترکه ای که میدیدم جوری میرفتم سمتش انگار خودکار کراشمه از دستش افتاده!خلاصه به هرضربو زوری بود یه مقدار چوب جمع کردم اومدم یه چاله اتیش درست کنم.اتیشو درست کردم.اولش نمیگرفت انقد دولا شدم فوت کردم که اتیشش بگیره شاقُلوس گرفتم ! ولی اخر روشن شدو، نشیمنمو به زمین نزدیک کردم که بشینم، که ناگهان پاییز، اون روی مریضشو بهم نشون داد!یه رعدو برق زدو سه ثانیه بعد چاله ی اتیشم با یه چاه آب هیچ فرقی نداشت!
اعصابم خورد بود.سردم بود.مث موش اب کشیده شده بودم.همه جام گلی بود.حاضر نبودم برم توچادر چون هم میترسیدم به بیرون تسلط نداشته باشم، هم نمیخواستم داخل چادرم به گند کشیده شه! اینکه بیرون از چادرم باشمو ببینم تو این جنگل سیاه دورم، هیچی نزدیکم نیست و تو چادرم تمیزوخشکه، خیلی بهتر از این بود که توچادر کثیف شده و خیس بشینمو ، ندونم بیرون چه خبره!ساعت نمیگذشت و این شب تموم نمیشد! بالاخره بارون بند اومد، اما باد قطع نمیشد. سردم بود و هرچی داشتم پوشیده بودم. گوشیم شارژش داشت تموم میشد و هدلایتمم همینطور.رفتم بالاترین نقطه ای که میتونستم نه انتن بود نه نت!داد زدم..چندبار.گفتم کسی اونجا هست؟یجوری داد زدم که هرکی بود غلط میکرد جوابمو نده!ولی جز صدای باد هیچکس به نعره ی من پاسخی نداد.گفتم بزار اینبار فحش بدم،که پدیده ی پژواک باعث شد بدونم ، وقتی با این صدام فحش میدم شبیه پدیده ی خشمِ پَشَم! تصمیم گرفتم تا هدلایتم نور داره برم یبار دیگه همه جارو بگردم.تاکید میکنم،همه جا.اینبار نه فقط برای چوب!برای غذا.ولی الویتم با چوب بود.چون انقد چوب حماقتمو خورده بودم که دیگه اونقدرام گشنم نبود!.اینبار بیشتر از چادرم فاصله گرفتم. رفتم و هر چوبی که فک میکردم کمتر خیسه رو برداشتم. اما باید یچیزی که خشک باشه برای سوختن پیدا میکردم! اونطرف تر چشمم خورد به یه تنه ی قطع شده ی درخت.خیلی بزرگ بود و حسابی رفته بود تو گل. انگار صد ساله اونجاس! گفتم شاید بتونم قِلش بدم!پوسیده بود،ممکن بود زیرش پوسته ای باشه که ،بتونم با کندن اون چوب خشک پیدا کنم.یه چاقوی طبیعتگردی بزرگ داشتم. میخواستم باهمون درختو دباغی کنم!زور زدم...خداروشکر یکی از خوبیای دائم الخراب بودن ماشین بابام این بود که تو هول دادن سابقه ی درخشانی داشتم.تنه قِل خوردو دیدم زیرش خیلی خیس نیس! تقریبا نمناک بود،چنتا تیکه ی بزرگ از پوستشو کندمو به بزرگ ترین تیکه که رسیدم ، با فرود اومدن چاقو جیغی کشیدم که حاج اقا بروسلی وقتی میخواست یکیو نفله کنه میکشید! اما من خودمو نفله کرده بودم!نوک چاقو تو استخون انگشت اشارم بود و خون بود که تو نور هدلایتم نمایان! وزن چاقو اونقد کم نبود که بتونم بزارم همونجوری بمونه! وگرنه وقتی از انگشتم درش اوردم و دیدم داره اونقد خون میاد دوباره میذاشتم سر جاش! حالم خوب نبود ولی فقط دنبال این بودم یجا اتیش درست کنم حتی وقت گریم نداشتم! اگه شارژ هدلایتم تموم میشد، شبم از بخت بهرام افشاری تو فیلم فسیل هم سیاه تر میشد! البته اونموقه این فیلم نیمده بود! دستمو با دستمال کاغذی و کیسه فریزر بستمو چوبارو برداشتم اومدم روشنشون کنم. ولی تلاشم بی فایده بود! خیس بودنو دود میکردنو اتیش نمیگرفتن! انقد که دود رفته بود تو چشمم چشمام شده بود خون خالی ! ناامید شدمو رفتم. رفتم دنبال غذا.
تمام جاهایی که خاطرم بود ظهر اون روز کوهنوردا چادر زدن رو با دقت گشتم.دهتا دونه زغال پیدا کردم.کنارش یه بطری نیم لیتری بود که کمتر از نصفش پر بود! امید داشتم آب باشه.بو کردم، گفتم نکنه گلابی چیزیه؟از شانسم به جای بوی انگورفاسد ، بوی بنزین دنیامو عطراگین کرد.مث یه توریست ایرانی بودم که تو دسشویی عمومیای چین تونسته دستمال توالت پیدا کنه!{اخه اکثرا از هیچی استفاده نمیکنن! حتی دستمال!} خوشحال بودم با اون یذره بنزین میتونستم حداقل خیسی چوبارو بگیرم.سرمو بلند کردم که بگم خدایا شکرت متوجه یه چیز سیاه بالای درخت شدم.تو سایه ها گم شده بود درست نمیدیدمش.تصمیم گرفتم اول برم سراغ اتیش یذره گرم شم بعد بیام سراغش.
رفتمو اتیشمو روشن کردم.به سختی یه اتیش کوچیک روشن شد، کوچیک ولی گرم! تونستم کمکم ترکه های خیسی که جمع کرده بودمو خشک کنم.بعد نگهشون داشتم تا ، تا صبح چوب داشته باشم و بتونم به روش چوپونی ذره ذره بسوزونمشونو اتیشو زنده نگهدارم.یکم که گرم شدم رفتم دنبال چیزی که دیده بودم.
کوهنوردا عادت خوبی دارن،برای اینکه برگشتشون راحت تر و سبک تر باشه مواد غذایی که مونده رو میزارن تو یه کیسه و از یه درخت اویزون میکنن تا از دست جونورا دور بمونه و آذوقه ای باشه برای کوهنوردای بعدی.ولی متاسفانه اینبار کوهنورد فداکار و شکموی ما گویا علاقه داشته این غذارو از دست هر جانداری من جمله انسان دور نگهداره! تاجایی که قدش اجازه میداد هم نه! فک کنم نخ شیرینیو سنگ قلاب کرده بوده و به بالاترین شاخه کیسرو فرستاده بوده بالای درختو همونجا چند دور نخو پیچیده بود!به هرحال باید میرفتم بالای درخت!
رفتم پای درخت ایستادم.انگشتم خیلی درد میکرد،اما باید میمون درونمو بیدار میکردم و بش میگفتم قراره نقش اول سریال راز بقا تو شبکه مستند بشه!پس با تمام قوا رفتم بالا و دوثانیه نشد که از سطح خوشبینی خودم به کوهنوردای اونروز پشیمون شدم!پشیمون مث دختری که قبل اولین قرار عاشقانش املتوپیاز خورده! قصد داشتم بدون اینکه کَندوی زنبور جلوی صورتمو متوجه حضور خودم کنم گورمو از اونجا گم کنم.دنبال دکمه غلط کردم بودم اما دیگه دیر شده بود!تا اون لحظه اونقد از صدای بال زنبور نترسیده بودم! اصلا تاحالا اونهمه زنبور یجا ندیده بودم!در حرکتی کاملا احمقانه چراغ هدلایتمو خاموش کردم شاید کمک کنه طرفم نیان تا راه برگشتو پیدا کنم اما اونا این مسیله براشون فرقی نداشتو با پایبندی به ارمان هاشون به عمم یه سلام دست جمعی رسوندن.مث دیوونه های زنجیری جیغ میزدمو دنبال راه فراربودمو در تلاش که از درخت نیفتم.تا من راهو پیدا کنم شاخه شکستو با نشیمنم به گل نشستم.طولی نکشید انگار سرمو صاعقه زده! تمام صورتم شد مزرعه صیفی جات، لپام گوجه شد لبام بادمجون،چشمام تقریبا دیگه جایی رو نمیدید،وقتی قیافمو تو دوربین سلفی گوشیم که فقط دو درصد شارژ داشت دیدم گریم گرفت و بغضم ترکید،با خودم گفتم خداروشکر از مد عقب نیفتادمو مادر طبیعت با یه عمل سرپایی لبامو ده سیسی ژل زد!خلاصه ترش کنم،شاخه ای که شکستو افتادم،منو نجات داد،داخلش خشک بود و بردم حلال اتیش کردمش!
مچاله نشسته بودم به اتیش زل زده بودم.اواز خوندم،گریه کردم.سرد بود،خسته بودم.چرا این شب صب نمیشد؟ینی چی؟تاشب یلدا خیلی مونده! آرزو میکردم فقط افتاب بیاد!پاشدم با خدا دعوا کردم گفتم ینی قراره اینجوری بمیرم؟ضایه نیس؟ینی چی؟نمیشه یکم باکلاس تر و با مسما تر باشه؟ینی وقتی پیدام میکنن باید با این صورتی که شبیه کورک زیر بغل غوله منو ببینن؟اصن من نمیخوام اینجا بمیرم. من میخوام در راه خدمت به خلق بمیرم!
یه نفرو تصور کن که تنهاس و داره دادو بیداد میکنه و با اسمون حرف میزنه! یدیقه از گریه عر میزنه و، یدیقه میخنده !خنده داره نه؟باور کن خیلی خنده داره! اگه اونجا دوربین بود، کمدی ترین فیلم تاریخ میشد! اخر سر ناامید شدم.گوشیم یه درصد بیشتر شارژ نداشت ، از خودم فیلم گرفتمو گفتم: سلام مامان من امروز تو این منطقه گمشدم. نه نت دارم نه انتن . گوشیمم داره خاموش میشه. من نمیدونم از این لحظه بعد چی میشه !ولی نذر کردم اگه بیام پایین تا سه روز ظرفای خونرو خودم میشورم ! و هفته ای یروز میمونم خونه جایی نمیرم! اخه من از ظرف شستن متنفر بودم ! شاید بخندین ولی من واقعا تو لحظاتی که فک میکردم ممکنه اخرین ها باشه اینو نذر کردم. و واقعا خودمم الان به کارای خودم میخندم اما همچنان خوشم میاد از این چلمنگ بازیام.بگذریم..تو فیلم لبتابمو تقدیم کردم به خواهرم (البته من تو حالت عادی برای یه دونه سیب زمینی موهای خواهرمو میکشم ولی به جاش حاضرم کلیمو هم براش بدم)بعدشم گفتم دوسشون دارم و منو بخاطر هرروز خونه نبودنام ببخشن.من یا سرکار بودم یا سفر.با خودم گفتم کاش خودمو بیمه کرده بودم ! حداقل بعد مرگم یه پولی به خانوادم میرسید!.اونجا یکی از جاهایی بود که از اینکه نه بیمه عمر دارم، نه بیمه درمانی، نه بیمه ی حوادث انفرادی و نه بیمه ی مسافرتی، احساس یاس و بدبختی همه ی وجودمو گرفت!حس جاموندن کردم! حس ندامت! افسووووس ،حسرررت اصن یه وضعی! با خودم گفتم اگه الان بود میگفتم وقتی زنده برگشتی پایین همه ی این بیمه هارو #بسپرش_به_ازکی ! و واقعا هم برای آدمایی مثل من که هرروز تو زندگیشون به خاطر انتخاب های متفاوت و خطرناکشون با حوادث و اتفاقات غیر مترقبه مواجهن ، بیمه شدن یه مسئله ی حیاتی محسوب میشه.البته فک نکنم اگه مثل من انقدر کلتون بو قرمه سبزی بده بیمه شمارو گردن بگیره! ولی خوشبختانه گویا الان با ازکی میشه خودمو بیمه ی حوادث انفرادی یا بیمه ی مسافرتی کنم!اونجوری وقتی دارم تنها میرم سفر خیالم از یچیزایی راحته! حالا قرار نیس حتما سقط شم پولش به خانوادم برسه که!بیمه خیلی جاها بدرد میخوره!به هرحال من اگه با یه ماشین زمان به عقب برمیگشتم قبل این ژانگولر بازیام خودمو بیمه میکردم شایدم یه بیمه ی عمرم باز میکردم...اما فک کنم حوادث انفرادی بیشتر بدردم بخوره! حالا سر جزئیاتش باید از خود ازکی مشاوره بگیرم! ولی میدونم اگه به عقب برمیگشتم همون یبارم کورکورانه دنبال کسی راه نمیفتادم! راستی اگه میخوای بدونی ادامه داستانم چیشد باید بگم من دیگه جونی به تنوم نمونده بود! میخواستم بخوابم اما میترسیدم! تو وسایلم یه نخ ماهیگیری داشتم. اطراف چادرم چنتا درخت بود، دورِ درختا ی اطراف چادرم ، به فاصله ی بیست سانت از زمین، نخ ماهیگیری پیچیدمو، روش برگ ریختم که اگه کسی اومد، بشنومو بیدارشم! یا بخوره زمین و بفهمم و از این کارای ژانگولری که تو فیلمای اکشن دیده بودم! البته بماند که سر منشا این ایده به فیلم تنها در خانه برمیگرده!بله درسته من روانیم! خلاصه رفتم توچادرمو چاقومو بغل کردمو مچاله شدمو، به امید اینکه خوابم ببره و صبح پاشم، خوابیدم. سپیده ک زد خوابم برد.دم دمای ظهر بود پاشدم.گوشیم مرخص بود،نه اب بود نه غذا، باید زودتر از چادر میرفتم بیرون وسایلمو جمع میکردم. اما بدجوری دستشویی داشتم!خوابالو بودمو انگار ده بار سر خیس کردن دمپاییای دسشویی از مامانم کتک خورده بودم .با هرسختی بود پاشدمو اومدم برم دسشویی که با صورت بر زمین فرود اومدم.بله! پام گیر کرد به همون سیستم امنیتی فوق پیشرفته ی بی صاحبم!همونطور که رکیک ترین فحشای دنیارو رَپ میکردم، پاشدم رفتم پشت ی درخت گنده ، یه چاله کندمو نامه ی سرگشاده ای به مادر طبیعت پست کردمو بعدم روش خاک ریختم و ، برگشتم اونجا وسایلمو جمع کردمو رفتم که راه برگشتو پیدا کنم. اینکه نهایتا داستانم چیشد باید بگم من تقریبا دوروز و دوسوم روز گمشدم. و نهایتا تونستم راهمو به پایین کوه و شهر پیدا کنم...اما تو مسیرم خیلی اتفاقا افتاد که فکر میکنم از حوصله شما خارجه اما اگه علاقه داشتین ادامه ی این رسوایی رو افشا کنم برام کامنت بذارین.دوستون دارم.مرسی از وقتی که گذاشتین و این خاطررو خوندین.