وقتی میگویم عاشق اسبابکشی هستم همه جوری نگاهم میکنند که انگار گفتهام عاشق کباب کردن ساق پای انسان و به دندان کشیدنش هستم؛ یعنی با حالتی مخلوط از ناباوری، انزجار و «تو دیگه چه دیوانه ای هستی!»
اسباب کشی خوب است. رفتن به خانهای جدید در محلهای جدید و دیدن آدمهایی جدید و شروع زندگیای جدید را دوست دارم. کارتن خالی را جلویم میگذارم و دانه دانه چنگ میزنم به اشیا. جمع کردن شکستنیهای آشپزخانه راحت است. روزنامه را میپیچی دور کاسه و لیوان و در حین کار، خطی از خبری را هم میخوانی:
سرقت مسلحانه از بانک، مافیای بلیت هواپیمایی، دموکراتها در جستجوی سوپرمن، حمله داعش، تحریمهای جدید علیه ایران، زنان در ورزشگاه، موفقیتی جدید برای لیدی گاگا...
بعد فکر میکنی این دنیا را فقط برای لیدی گاگاها ساختهاند. که بیایند پولها و جایزهها و تحسین و تمجیدها را بردارند و ببرند و دنیا بماند و آشفتگی هایش.
ظرفهای ته کابینت شبیه فامیلهای دور هستند. همانهایی که سالی یکی دوبار در مراسم ختمِ بدشانسترها ملاقاتشان میکنی و به هم لبخند میزنید و به دروغ میگویید از دیدن هم خوشحال شدید. چقدر مسخره است. یک نفر آن پایین، ته قبری سفت و سرد خوابیده و در حالی که تلاش میکند کرمها توی دهانش نروند فریاد میزند: «عوضیها! منو از این تو بیارین بیرون. صدامو میشنوین؟» و عدهای روی خاک، نزدیک قبر ایستادهاند، به هم لبخند میزنند و جوری رفتار میکنند که انگار همه چیز روبراه است؛ فقط یک نفر از جمعیت زمین کم شده.
ظرفهای ته کابینت معمولاً هدیههایی هستند که استفاده نشدهاند و احتمالاً هرگز استفاده نخواهند شد. یکی از آن شکلات خوریهای کریستالِ پر نقش و نگار را در دست میگیرم، زل میزنم توی چشمهایش و میگویم: «تو جات اینجا نیست. بگرد کسی رو پیدا کن که دوستت داشته باشه و تو رو به حبس ابد کابینتی نفرسته، ای شکلات خوری زشت.»
جمع کردن خردهریزهای کشو و کمد اتاق خواب سختترین قسمت کار است. هر تکهای را که برمیداری، چرخ میخوری وسط گردآب خاطرهای پررنگ یا رنگ و رو رفته. ته کمد کوله پشتی پیری خوابیده که محتویات درون شکمش را از اسباب کشیای به اسباب کشیای دیگر تماشا میکنم. پر است از تکه کاغذهایی قدیمی با دست خطهای خرچنگ قورباغه از سالهای دبیرستان. نامههای خنده دار از طرف آدمهای غایب در زندگی. داستانکهایی مزخرف از سالهای تمرین نویسندگی. عکسهای به هوا پریدهای از 18 و 20 سالگی.
کنار کوله پشتیِ پیر جعبهای هست که میدانم درونش چیست اما مدتهاست نگاهش نکردهام. کارتن موز منتظر پر شدن است، اما حالا وقت بازیگوشی است.
در جعبه را باز می کنم و چشمم میخورد به کفشهای کوچک شدهی بچه. کفشهایی که میتوانستم آن را مثل باقی چیزها به کسی دیگر ببخشم و نبخشیدم. در جعبه را میبندم و فکر میکنم چه خوب که زمان میگذرد. چه خوب که میشود خوشی و غم، رنج و لذت سالهایی از عمر را ریخت در دل اشیا و با تماشای آنها فقط خاطرهای را به یاد آورد که مغز تصمیم به حفظش گرفته.
سلکشن یادگاریها را راهی کارتن موز میکنم تا آنها را با خود به زندگیای جدید ببرم.
جعبه ها یکی یکی پر میشوند و ستون میشوند کنار دیوار. عکسها و قابها و نقاشیها و دیوارکوبها پایین آمدهاند و میخهای بلاتکلیف جا ماندهاند روی دیوار.
تماشای این منظرهی غم انگیز را دوست دارم. دوست دارم هر چند سال یکبار به خودم یادآوری کنم که این ماندن همیشگی نیست. هیچ چیز همیشگی نیست و چه خوب که نیست. زندگی بسته بندی شدهمان را میگذاریم روی شانهی کارگرهای غریبه تا سوار کامیون شوند.
خانهی خالی میماند و دلتنگیهایش. فکر میکنم چه خوب است این حس دلتنگی. این حس تکه تکه کردن جان و روح و جا گذاشتنش در گوشههای شهر. چه خوب است رفتن و همیشه نماندن. چه خوب است اسباب کشی.