هزار سال پیش برای مجلهای یادداشتهای کافه گردی مینوشتم. کارم این بود که یک نفره راهی کافهای شوم، قهوهای سفارش دهم، دفتر و خودکارم را روی میز بگذارم و دست زیر چانه زل بزنم به در و دیوار و آدمها و دنبال داستانکی بانمک در آن حوالی بگردم. صاحب یکی از کافهها زن جذابی بود که لباسهای انرژیبخشی بر تن داشت و دستهایش پر بود از دستبند و النگوهای رنگارنگ و Prem Joshua پلی کرده بود و کافهاش مثل همه عشاقِ شرق، بوی گندِ خفه کنندهی عود میداد. به نظر زن خوشرو و خوش مشربی میآمد و با هم درباره فیلها و دانههای قهوه و فریدا کالو حرف زدیم و در آن شمارهی مجله، از جذابیت فضای کافه و صاحب دوست داشتنیِ میانسالش نوشتم.
یکی دو روز بعد، خانمِ خوشروی خوش مشرب با دفتر مجله تماس گرفته و فریادکشان پای تلفن گفته بود: مگر من چند سالم است که در مطلبتان نوشتهاید زن میانسال؟! کل آن نیم صفحهای که در وصف دنجی و زیبایی و راحتی کافه و جذابیت بصری و کاراکتری خودش نوشته بودم را نادیده گرفته و فقط میخواست خشمش را از واژه «میانسال» نشان دهد.
آن سال جوانکی بیست و یکی دو ساله بودم که برایش اهمیتی نداشت زنان غریبه را میانسال بنامد. در یادداشتم از او تعریف کرده بودم ولی برای زن، هیچ یک از آن تعریفها پشیزی ارزش نداشت. تنها چیزی که میخواست این بود که جوان نامیده شود.
حالا دیگر خیلی وقت است که سن آدمها را حدس نمیزنم و در مقابل سوال «به نظر چند ساله میام؟» همیشه به دروغ عددی کمتر از چیزی که واقعاً حس میکنم را میگویم. میدانم که این عددهای دروغین گرمابخش روح آدمهایی هستند که حس میکنند از متن اصلی زندگی بیرون افتاده و پرت شدهاند توی پاورقیهای ریز پایین صفحه که کسی حوصله خواندنش را ندارد.
کمی آن طرفتر، جین فاندا در برنامههای تلویزیونی ظاهر میشود و با صدای بلند از هشتاد و چند سالگیاش حرف میزند و هنوز فعال و پرشور، کار میکند و در سریالی محبوب جلوی دوربین میرود و در اعتراضات خیابانی شرکت میکند و پلاکاردش را علیه بیتوجهی به گرم شدن زمین بالا میبرد و دستگیر میشود. جین فاندا زنی است که هنوز در هشتاد و دو سالگی پلیسها به دستش دستبند میزنند و او را بازداشت میکنند و او رو به دوربین عکاس و خبرنگارها شکلک در میآورد.
آرزو میکنم پیریام (ببخشید خانم فاندا!) این چنین باشد. بدون هراس از صفتها و عددها، زنده، پر شور، در متن. کاش از آنهایی نشوم که معتقدند دنیا را فقط برای جوانان ساختهاند.