احتمالا همین حالا که ما خیره شدیم به آینده تار و مبهم پیش رویمان، گروهی طرح سریال جدیدشان را به نتفلیکس بردهاند و سال دیگر به تماشای سریالی آخرالزمانی خواهیم نشست؛ آخرالزمانی که همین حالا مشغول زندگی در آن هستیم.
به گمانم اپیزود اول با آتش سوزی جهنمی استرالیا شروع میشود و حیوانهای نیمه سوخته، نعره کشان به سوی دوربین میدوند. درختها یکی یکی میسوزند و روی زمین میافتند و آتش نشانهای از نا افتاده آتشِ طرفی را خاموش میکنند و کمی آن طرفتر شعلهای جدید زبانه میکشد و مثل اژدهایی زخم خورده به سوی آسمان میپرد.
دوربین در شهرهای مختلف دنیا میچرخد. خبر فوری تلویزیون همه جای جهان، شیوع ویروسی مرگبار است. مردم با ماسکهایی بر صورت در خیابان راه میروند و یک دفعه مثل کسی که از پشت گلوله خورده روی زمین میافتند و شروع می کنند به لرزیدن. بیمارستانها پر شده از بیمارانی که کف راهروها خوابیدهاند و زامبیوار دستشان را به امید کمک بالا بردهاند. دکترها و پرستارها در حال فرار اند و گاهی در حلقه تنگِ مبتلایان به ویروس گرفتار میشوند و زامبیها با آغوشی گرم و غیر دوستانه، آنها را نیز وارد قبیله مرگ میکنند.
هرج و مرج جهان را گرفته. خیابانها پر شده از جسدهایی که کسی وقت تدفینشان را ندارد. گروههای تندرو که از این مرگِ جمعی به هیجان آمدهاند، در گوشه و کنار زمین بمبهایی منفجر میکنند تا به این پایان سرعت ببخشند. هیچ چیز سر جایش نیست. قفسه فروشگاهها خالی شده و آدمهای گرسنهای که تا چند ماه پیش آدمهای معمولیِ آبرومندی با دغدغههای معمولی بودند، شروع کردهاند به شکستن در و پنجره خانه دیگران و قادرند برای یک سیب زمینی آب پز و یک کنسرو لوبیا آدم بکشند.
آنهایی که در حال کوبیدن میله بارفیکس توی گردن همسایهشان هستند تا بتوانند بیسکوئیت موزی تاریخ مصرف گذشتهاش را به چنگ بیاوند، همانهایی هستند که سال پیش برای سیلزدهها پول و لباس جمع میکردند و با دیدن تصویر کودکان گرسنهی آفریقایی با بغض آه میکشیدند. آنهایی که با چشمهای خون گرفته و رگهای بیرون زده برای چند روزی بیشتر زندگی کردن میجنگند، همانهایی هستند که چند ماه پیش داشتند برای سفر ساحلی تابستانشان دنبال هتلی شیک و راحت میگشتند تا بتوانند شیرجهای در استخر بزنند و پوستشان را زیر نور دلچسب خورشید برنزه کنند.
حالا آنهایی که پول و نفوذ بیشتری داشتند، خزیدهاند توی پناهگاههای زیرزمینی و دور از نور خورشید و هوای تازه انتظار میکشند تا آذوقه شان تمام شود و مرگ از سر گرسنگی یا ویروس سراغشان بیاید. گروهی دیگر که چیزی برای از دست دادن ندارند هم بی هدف در شهر ارواح میچرخند و روز شوم دیگری را به شب میرسانند.
طوفان مرگ در کل سیاره می چرخد. قاطعانه تصمیمش را گرفته و نمی خواهد اثری از هیچ موجود زنده ای روی زمین باقی بماند. صدایی در جهان می پیچد: «بمیرید لعنتی ها! بازی تمام است.»
بالاخره می رسیم به آزمایشگاهی محصور بین دیوارهای 30 متری بتونی. دانشمندهای شیطانیِ پشیمان پذیرفته اند که کنترل امور از دستشان در رفته و دیگر قادر به مهار سلاح بیولوژیکشان نیستند. مخلوقِ ویروسی شان خیلی بیشتر از آنچه توقعاش را داشتند در حال جان گرفتن است.
در قسمت آخر بالاخره قهرمانِ نحیف و بی رنگ و رو به قصد نجات جهان از پناهگاه بیرون میآید تا خودش را به آزمایشگاه برساند. اما پیش از آن که به دیوارهای بلند برسد توسط عدهای از گرسنگانِ تازه آدمخوار شده شکار و تبدیل به کباب میشود.
فصل اول با زمینی نیمه سوخته، نیمه زیر آب رفته، با تعداد زیادی جنازه بو گرفته و مردههای متحرک به پایان میرسد. اما نگران نباشید، امیدمان به آن چند فضانوردی است که در این مدت خارج از سیاره بودند و احتمالاً با راه حلی فرازمینی به خانه برخواهند گشت.