صدیقه عنبری
صدیقه عنبری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دهقان فداکار ویرایش جدید

غروب یکی از روز های سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوههای پر برف آذربایجان فرو رفته بود. نورعلی از سر مزرعه، خسته وکوفته به خانه خود برگشته بود. دید که باجناقش از شهر میانه به خانه آنها آمده. خوشحال شد هنوز سفره شام راجمع نکرده بودند که باجناقش گفت: من با قطار باید به تهران بروم واز جایش بلند شد.

هرچه نورعلی اصرار کرد که هواخیلی سرد هست شب بماند وصبح برود، قبول نکرد وگفت: که دوستانش قراراست گوسفندهایی را که باهم پروار کرده اند برای فروش به تهران ببرند، مجبور است او هم با آنها برود.

نورعلی گفت: از اینجا تا ایستگاه راه آهن خیلی دوره سوز و سرما خیلی زیاده.گوشی اش رو برداشت خواست به آژانس زنگ بزنه، فکری کرد و با خود گفت اسنپ ارزان تره، راننده ای که شانس به نامش افتاده بود. وقتی آدرس را دیدکمی مکث کرد و گفت: داداش شب هست و بیابان برهوت، خوف داره .از اون طرفم تو این برر و بیابان نصفه شبی مسافر نیست .اگه کرایه دو سر رو بسلفی، میرم وگر نه ما نیستیم داداش.

نور علی بلا فاصله کتش را تنش کرد و تفنگ شکاری و فانوس را برداشت و گفت ما یه عمر مرد کوه و بیابان بودیم، حالا زور داره منت آژانس و اسنپ رو بکشیم .دونفری باهم به راه افتادند.

از روستا که دور شدند، از کنار رودخانه گذشتند. در حالیکه نور لرزان فانوس، درآن هوای سرد، آنها را به سمت جلو هدایت می کرد. بعد از ساعتی راه رفتن، برق ریل های قطار از دور امیدشان را برای رسیدن قطار نیمه شب، دوچندان کرد. در کنار ریل به سمت اتاقک بازرس خط، تندتر حرکت کردند. بعد از نیم ساعتی که به آنجا رسیدند، نورعلی با جناقش را به او سپرد تا قطاری که آنجا توقف میکند، او را سوار کند.

نورعلی خیالش که راحت شد،از همان راهی که آمده بود به سمت خانه برگشت.

هنوز نصف راه را نرفته بود که صدای مهیبی از دور شنید .وقتی به سمت صدا رفت، درتاریکی شب دید که کوه ریزش کرده وسنگ ها روی ریل ریخته و راه عبوراز تونل مسدود شده.

یک آن به یادش آمد که چند دقیقه دیگر قطار به اینجا می رسد.فکر این که قطار اگر به این سنگ ها برخورد کند ،چه اتفاقی رخ خواهد داد ،قلبش را به درد آورد.دست به جیبش زد یادش آمد موبایلش را سر طاقچه جا گذاشته، نمی دانست چطور در این وقت شب به سازمان های امدادی زنگ بزند و اطلاع بدهد. تا رفتن پیش بازرس خط هم بیشتر از نیم ساعت باید بدود. شاید تا آن جا برسد ،خیلی دیر بشود . در همین فکر ها بود که از دور صدای بازتاب سوت قطار به گوشش رسید قلبش به تپش افتاد.

فکری به ذهنش رسید. تفنگش را به دوشش انداخت و فوری کتش را در آورد و سر چوب دستی ای که همیشه همراهش بود بست. از نفت فانوس رویش ریخت و باشعله فانوس آن را آتش زد .حالا دیگه مشعل را به دست گرفته بود و به سمت قطار می دوید.

راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون آمدند.سوزن بان و راننده قطار نورعلی را به باد کتک و ناسزا گرفتند. او هر چه میخواست بگوید که چه اتفاقی افتاده، کسی به حرفش توجه نمی کرد. از صدای تفنگ و توقف بی موقع قطار بازرس خط هم سر رسید وقتی او را نیمه لخت و کتک خورده دید،گفت مردک این چه کاری بود که کردی ؟ می خواستی جان مسافران را به خطر بیندازی؟ میدانی چه جرمی مرتکب شدی؟

نورعلی که دیگر سرما امانش رابریده بود،گفت :برید جلو دهنه تونل ببینید چه اتفاقی افتاده. همه به سمت محل ریزش کوه رفتند و نورعلی با تن بی رمق به خانه برگشت.

از شدت سرما ذات الریه کرده بود و به دلیل عفونت شدید ریه هایش ، بعد از آن حادثه چهل روز در بیمارستان تبریز بستری بود و چون اسمش تو ی سیستم بیمه نبود ،خانواده با قرض و قوله او را از بیمارستان ترخیص کردند.

بعد از یک سال،او در تکا پوی فروش گوسفندانش برای بدهی ها و قرض و قوله ها ش جهت پرداخت پول بیمارستان بود ،که معلم روستا زنگ زد و گفت: نور علی مژده بده ،معروف شدی .تو رفتی تو کتاب های درسی . اگر باور نمی کنی خودت سرچ کن. اسمت را گذاشته اند: دهقان فداکار.

نورعلی، دهقان فداکار سختی هایی که در آن شب سرد پاییزی کشیده بود را، با درس فداکاری که پنجاه سال به فرزندان این آب و خاک داد را از یاد برد.

روایتگرباشدهقانفداکاربه ر زموبایل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید