داشتم دنبال یک نقلِ قول از رمان «من او» میگشتم که به مطلب وبلاگی عجیب و عاشقانهای مربوط به سال ۱۳۸۵ رسیدم. این متن را یک وبلاگنویس در سالگرد شهادت شوهر خود نوشته است. شوهر او در سانحه هوایی سال ۱۳۸۴ به همراه ۶۶ نفر از اهالی رسانه درگذشت. دوست داشتم شما هم بخوانید.
دلم میخواهد برگردد. لااقل در خوابم بیاید تا حرف نگفتهای که در دلم سنگینی میکند برایش بگویم. شب قبل از رفتنش خیلی اصرار کرد که آخر قصهای را که ناتمام خوانده بود برایش بگویم، آنقدر بیقرار بود که نمیتوانست آرام بگیرد و کتاب بخواند. به اصرار من "من او" را شروع کرده بود. داشت شنود اشباح را میخواند که نیمه تمام گذاشت و این رمان را شروع کرد. خوشش آمده بود و سرعت خواندنش خیلی بالا رفته بود. انگار میدانست که زمان ندارد. میخواست آخر قصه را بداند. میگفتم عزیز دل تمام لذت رمان به این است که غافلگیرت کند. میگفت: حالا تو بگو حاج علی فتاح میمیرد؟ گفتم همه ما میمیریم. گفت علی و مهتاب به هم میرسند؟ گفتم تو چی فکر میکنی؟ صبح همان روز تنها کتابی که با خودش به رزمایش برد"من او" بود. تعجب کردم و پرسیدم اونجا میتونی کتاب بخونی؟ گفت: یک ذرهاش مونده توی هواپیما میخونم! صبح تا حدود ساعت 5/1 پرواز نکردند. ده بار با هم تماس تلفنی داشتیم پرسیدم چکار میکنی، حوصله ات سر نرفته؟ گفت نه دارم کتاب میخونم بدجنس آخرش چی میشه؟ نمیدونم کتاب رو تموم کرد یا نه؟ نمی دونم فهمید علی و مهتاب هیچ وقت به هم نرسیدند؟ فقط یک چیز توی دلم مونده که بهش بگم کاش بیاد تو خوابم. کاش یک روزی ببینمش و توی چشماش سیر نگاه کنم و بگم: ساده دل عزیز من:"من عشق و عف ثم مات مات شهیدا" نوشته شده در 2006/11/14 ساعت 15:42 توسط فاطمه
پست قبلی خودم