ویرگول
ورودثبت نام
فیشنگار
فیشنگار
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

تکه‌ای از مثنوی یوسف و زلیخای جامی

دوست داشتم این شعر را براتون ترجمه کنم. ترجمه‌ای متفاوت


در آن خلوت که هستی بی نشان بود

به کنج نیستی عالم نهان بود

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای همه چی تموم هیچ کس نبود

وجودی بود از نقش دویی دور

ز گفت و گوی مائی و توئی دور

کسی نبود که حرف از «من» و «جزمن» بزنه

جمالی مطلق از قید مظاهر

به نور خویشتن بر خویش ظاهر

زیبای بی نیاز...

دل آرا شاهدی در حجله ی غیب

مبرّا دامنش از تهمت عیب

برون زد خیمه ز اقلیم تقدس

تجلی کرد در آفاق و انفس

زیبای بی نیاز دلش خواست حجله را ترک کند و چون این کار کرد از هر طرف تا دوردست ها نشئه ی حیات درخشیدن آغاز کرد

ز هر آیینه ای بنمود رویی

به هرجا خاست از وی گفتگویی

و در همه چیز مثل آینه روی آن زیبای بی نیاز را می شد دید

از او یک لُمعه بر ملک و ملک تافت

ملک سرگشته را چونان فلک یافت

حذف

همه سبّوحیان سبّوح جویان

شدند از بی خودی، سبّوح گویان

اون آینه هایی که براق تر بودن (فرشته ها)سرجای خودشون خشکشون زد

از آن لمعه، فروغی بر گل افتاد

ز گل شوری به جان بلبل افتاد

اون لحظه گل هم حواسش به جلوه پراکنی زیبای بی نیاز بود و یه بهره ای از این نگاه برد که اینجوری خواستنی شده

رخ خود شمع از آن آتش برافروخت

به هر کاشانه صد پروانه را سوخت

شمع هم یکی از ذره های داغ اون روزیه که زیبای بی همتای ما از حجله اومد بیرون

ز نورش تافت بر خورشید یک تاب

برون آورد نیلوفر سر از آب

خورشید از آن روز توانایی حیات بخشیدن به گیاه را پیدا کرد

ز رویش، روی خویش آراست لیلی

به هر مویش ز مجنون خاست میلی

لیلی از اون روز خودش رو مثل اون آرایش میکنه که اینجوری مجنون رو کشته ی مرده ی خودش میکنه

جمال اوست هرجا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده

به هر حال هر کی و هر چی که از اون روز خاطره داشته باشه حالش خوبه و زیبا شده

به هر پرده که بینی، پردگی اوست

قضا جنبان هر دل بردگی اوست

اگر مانعی جلوی راهت می بینی اون گذاشته اگر جایی دلباخته میشی طعمه ی اوست

به عشق اوست دل را زندگانی

به عشق اوست جان را کامرانی

شاخص امید به زندگی رو (کمی و کیفی)عشق به اون زیبای بی همتا مشخص میکنه

دلی کو عاشق خوبان دلجوست

اگر داند وگر نی، عاشقِ اوست

خودت برای خودت ترجمه کن

تویی آیینه، او آیینه آرا

تویی پوشیده و او آشکارا

معشوق تو یه جورایی فقط داره اون رو نشون میده بهت

چو نیکو بنگری، آیینه هم اوست

نه تنها گنج او، گنجینه هم اوست

زیاد نمیخواد دقت کنید به این بیت

«من» و «تو» در میان کاری نداریم

به جز بیهوده، پنداری نداریم

یعنی هیچی دست من و تو نیست، باورهامون هم پنداری بیش نیست!

جامی:هفت اورنگ، مثنوی یوسف و زلیخا

هفت اورنگعبدالرحمان جامیلیلی و مجنونمثنویتولید محتوای فارسی
علاقه‌مندی‌ها: √ فلسفه √ تاریخ √ دین virasty.com/banimasani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید