یکی از دوستانم در دانشگاه رشد معنوی اش خیلی سرعت گرفت در حدی که شبها قبل از خواب روی تخت دو طبقه چارزانو مینشست و قرآن را بغل میگرفت و به فکر فرو میرفت:) بیشتر کارهای شام اتاقمان را هم خودش یکتنه انجام میداد، بشدت شوخ و صبور بود. برق میخواند ولی تصمیم گرفت بعد از لیسانس برود حوزه.
خانواده اش نمیخواستند بگذارند برود، مادرش گفته بود پسرم تو که نه صدات خوبه که بخوای مداحی کنی و قرآن بخونی برای مردم، نه هم رو داری که بتوانی سخنرانی کنی (کم رو بود) نه هم چاقی که لباس آخوندی بهت بیاد :) پس چرا میخوای بری حوزه؟ گزینه سوم را دقیق یادم نیست شاید گفته بود مثلا ریشت برای آخوندی کم است.
حالا دوستم هم چاق شده هم ریش پر پشتی دارد. صدایش را نمیدانم ولی رویش خیلی باز شده و هم حوزه رفت.
پ.ن: داشتم فکر میکردم که من چه کار برای مسجد محل میتوانم انجام دهم که یاد حرفهای مادر دوستم افتادم و خندام گرفت.