خانواده من خیلی مذهبی بودن
اما خاله ها و داییها و عمه ها و عمو اصلا مذهبی نبودن برعکس خیلی هم مخالف خیلی چیزا بودن
اما پدر و مادرم خیلی مقید بودن
مادر سواد زیادی نداشت اما همزمان با ما درس میخوند خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود
هر دو اهل مطالعه بودن مخصوصا مادرم
رمان هم میخوندن حتی
منم خیلی به مطالعه علاقه داشتم کلا آدم خیالپردازی بودم و هستم
پدرم تو همه چیز همراه ما بودن
با اینکه خودشون مداح و قاری قرآن بودن اما وقتی تمایل خواهر و برادرم رو برای یادگیری موسیقی دیدن همراهی کردن! براشون سه تار خریدن و امکانات لازم رو در اختیارمون گذاشتن!
توی پوشش هم همین بود
ما اجازه داشتیم انتخاب کنیم
اصرار برای چادر نداشتن
خواهر بزرگم از اول محجبه بودن خیلی هم به من اصرار میکردن برای حجاب
اما من دوست نداشتم اصلا خوشم نمیومد از
چادر
دوست داشتم آزاد باشم دوست داشتم بهم توجه بشه دیده بشم
مانتو تنگ و کوتاه و موهای بیرون...:pensive:
حتی زمانی که تازه شلوار کوتاه مد شده بود منم میپوشیدم:pensive:
از ۱۱_۱۲سالگی رمان خوندن رو شروع کردم
رمانای عاشقانه و زرد
۱۳سالم بود بوف کور و صادق هدایت رو خوندم
هرچی بیشتر. ازین رمانا میخوندم بیشتر دلم میخواست مثل شخصیتهاش باشم
خواهرم برعکس من کتابهای شهدایی میخوند
من علاقه نداشتم
غرق شده بودم تو رمان
دوستای خوبی هم نداشتم
همه دوست پسر داشتن ولی من علاقه ای به این روابط نداشتم فقط دوست داشتم دیده شم همینکه بهم پیشنهاد میدادن و دنبال دوستی باهام بودن برام کافی بود.
هر روز تو راه هنرستان با واسطه و بی واسطه پیشنهاداتی داشتم.
یکی دوتاشون هم خیلی سمج بودن
برای بیرون رفتن با دوستانم هم آزاد بودم
البته مادرم بهم اعتماد داشت منم هر اتفاقی میفتاد براشون میگفتم
منم دختر بدی نبودم
فقط اهل حجاب نبودم
خلاصه اینکه همه چیز اینطوری پیش میرفت کم کم احساس کردم با این وضع دلم آروم نیست
یه چیزی کم بود
یه چیزی که انگار باید میبود اما نبود!
یعنی آرامش نداشتم
گاهی دلم میخواست برم بیرون بدون مزاحمت راحت باشم
یه جورایی حس میکردم دیگه این دیده شدن آرومم نمیکنه
یه چیز بهتر یه چیز بالاتر میخواستم [منظورش شوهره]
اما پیداش نمیکردم
با خودم درگیر بودم احساسات نوجوانی بود که همه چیزو بهم ریخته بود
خیلی احساس تنهایی میکردم اما نمیتونستم خومو قانع کنم که با پسری رابطه داشته باشم
وقتی با دوستام میرفتیم بیرون خب..
یه خورده بازیگوش بودم
خیلی احساس تنهایی میکردم اما نمیتونستم خومو قانع کنم که با پسری
همون موقع ها بود که به یه شهرک اطراف استان نقل مکان کردیم
از دوستانم دور شده بودم اما اجازه داشتم بهشون سر بزنم هنوز باهم قرارای هفتگی داشتیم و شنبهها ناهار دورهم بودیم
از دوستانم دور شده بودم اما اجازه داشتم بهشون سر بزنم هنوز باهم
اما مسافت دور بود و رفت و آمد با اتوبوس و اینا یکم سخت شد.
این بود که کم کم دوستام عوض شدن
اما مسافت دور بود و رفت و آمد با اتوبوس و اینا یکم سخت شد این بود.
دوتا دوست تو محله جدید پیدا کردم هر دو محجبه!
تو همین موقع ها رفتیم منزل خواهرم که تازه ازدواج کرده بود و رفته بود تهران
خواهرم موقع برگشت ما بهم یه کتاب داد گفت تو راه حوصله ت سر میره بخون کیف کن!
گرفتمش اما اسم کتابو که دیدم گذاشتم تو کیفم حوصله خوندن کتابای اینطوری رو نداشتم
حالا کتاب چی بود؟
کتاب اینک شوکران، زندگی شهید مدق به روایت همسر شهید!
زمستون بود و هوا سرد و برف باریده بود ترافیک سنگین و اتوبوس حوصله سربر!
مجبور شدم کتابو بردارم بخونم!
شروع که کردم دیگه نتونستم بذارمش کنار
تا برسیم خونه نصف بیشترشو خونده بودم.
یه مقدارش موند که اومدم خونه خوندم
چقدرررررر با این کتاب گریه کردم
قبلاً با کتابا گریه کرده بودم اما اینبار فرق داشت
اصلا دیدم نسبت به کتابای شهدا عوض شد
شروع کردم به خوندن کتاب شهدا
پیشنهاد بعدی خواهرم کتاب دا بود اینو دیگه دوستام نداشتن رفتم خریدم
همینطور که کتابای شهدا رو میخوندم رفت و آمدم با دوستان قبلی کمتر و کمتر میشد و بیشتر با دوستای جدیدم بودم.
باهم میرفتیم استخر پارک و بیشتر از همه مسجد!
باورتون میشه من دیگه چادر سرمیکردم! قرارای پارکی با دوستای قبلی جاشو داده بود به قرارای مسجدی با دوستای جدید
حالا دیگه غرق شده بودم تو کتابای شهدا
حس آرامشی که دنبالش بودم پیدا کردم
ولی هنوز حس تنهایی رو داشتم..
نیازهایی که هر دختر و پسری تجربه میکنن
شبا بیشتر با خدا خلوت میکردم
و ازش خواستم خودش برام درستش کنه
و کرد
بعد از اینکه حجاب کامل رو انتخاب کردم
همسرم اومدن خواستگاری