سالي در مدینه منوره قحطي شد. مردم براي درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده عرض نيازي مينمودند. در ميان آنها چشمم به غلامي افتاد كه از مردم جدا شد و بالاي تلي رفت،
کنجکاو شدم، خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم. جلو رفته ديدم لبهاي خود را حركت ميدهد ولي چيزي نشنيدم.
هنوز دعايش تمام نشده بود ابري فضاي آسمان را پوشانيد! غلام سياه همين كه ابر را مشاهده كرد سپاس خداي را به جاي آورده راه خود را گرفت و از آن جا دور شد.
باران شديدي باريد به اندازهاي كه ترسيديم سيل جاري شود. من پنهاني از پي او رفتم. وارد خانه عليبن الحسين زين العابدين(ع) شد.
خدمت آن جناب رسيدم عرض كردم در خانه شما غلام سياهي است اگر ممكن است بر من منت گذاريد او را خريداري كنم.
فرمود سعيد چرا نبخشم كه بفروشم؟!
به متصدي غلامان دستور داد هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذراند همه غلامها را جمع كرد ولي آنكس را كه جستجو ميكردم در ميان آنها نبود.
عرض كردم اينها منظور من نيستند پرسيد هنوز غلامي باقي مانده؟ متصدی عرض كرد آري فقط يك نفر هست كه نگهبان اسب و شترها است (مير آخور)
دستور داد او را نيز حاضر كردند تا وارد شد ديدم همان كسي است كه بر فراز تل آهي جگر سوز داشت گفتم غلامي را كه خريدارم همين است زين العابدين(ع) فرمود غلام سعيد مالك تو است با او برو.
غلام سياهرو به من نموده گفت (ما حملك علي ان فرقت بيني و بين مولاي) تو را چه واداشت كه بين من و آقايم جدايي انداختي،
در جوابش گفتم آن چه در بالاي تل از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا دراز كرد با نوائي جانسوز صورت به طرف آسمان بلند كرده گفت خدايا رازي بين تو و من بود اكنون كه پرده از روي آن برداشتي مرا نيز ببر و سوي خود برگردان.
حضرت زين العابدين (ع) و كساني كه حضور داشتند از نيايش با صفاي او شروع به گريه نمودند.
من هم با اشك جاري بيرون آمدم، همين كه به منزل رسيدم يك نفر از طرف زين العابدين (ع) پيغام آورد كه آن جناب فرموده بود اگر مايلي تشيع جنازه رفيقت را بكني بيا، با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته.(1)
پاورقي 1. اثبات الوصيه مسعودي، ص 143.
راوی:سعید بن مصیب.
پاورقی: ولی به نظر من ناراحتی اصلی غلام از این بود که داشت از مولایش جدا میشد... شاید بحث فاش شدن سر، غم دومش بود.