خودم که این داستان را زیاد باور نکردم. شما هم بخونید نظرتون رو بگید.
روز چهارشنبه ٣٠ شهریور است، صبح زود است که راهی صدا و سیما میشوم، حراست ورودی کارت ملی میخواهد، تقدیم میکنم، بعد بررسی سیستمی، میگوید ساختمان معاونت سیما را بلد هستی؟ میگویم نه. آدرس میدهد و بعد می گوید: لطفا حقیقت را بگو! لحظهای به فکر فرو میروم که یعنی چی؟ که بوق ماشین عقبی بسمت جلو هلم میدهد.
به استودیو ١١ میرسم، هماهنگی با مجری و ارکان دیگر برنامه انجام میشود و ٧:٣٠ روی آنتن. از همان اول فضای بحث متفاوت است و مجری محترم مشخص است که نمودارهای ذهنیاش بهم ریخته، اما همراهی میکند و جایگاه دفاع مقدس را در جامعه امروز و نحوه رجوع به آن را میگویم و ثقل بحث اینجاست که : "برای برداشتن گامهای درست در آینده باید گذشته را به درستی شناخت وگرنه آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار میگیرد"
برنامه تمام می شود، راهی محل کار میشوم، به کارهای پیشرفت منطقهای و... میپردازم، خبر شلوغیها بالا گرفته است، عصر شده و به سرم میزند بروم کف میدان شاید بشود با این دهه هشتادیها که میگویند آتش بیار معرکه شدهاند صحبت کرد، تجربه ٨٨ تا ٩٨ هست، آنجایی که وقت میگذاشتیم قبل از شلوغ شدن و تاریکی بعضیها رها میکردند و برمیگشتند!
می روم خ.حجاب و به سمت کشاورز قدم میزنم، تیپ ضایع پیراهن دوجیب با شلوار کتان جلب توجه میکند و همان اول مقداری متلک چیزدار نصیبم میشود، همین اول میفهمم اینها کلماتشان هم متفاوت است.
کشاورز را رد میکنم، به تقاطع وصال-ایتالیا میرسم، جمعیتی که شعار میدهند در حال بیشتر شدن هستند، سراغ یک گروه مشترک دختر و پسر می روم، به شانه یکی از پسرها میزنم، برمیگردد:
- یا علی ریشو؟
- محمد هستم و دست دراز می کنم.
- دست می دهد، ارسلان هستم.
- کجا بسلامتی؟
- مأموری؟ اسلحه داری؟ دستبند؟
- نه هیچکدام. میخوام باهاتون بیام
- ما داریم میریم انتقام بگیریم، به قیافت نمیاد
- چرا اتفاقاً منم میخوام انتقام بگیرم
- دختر بدون روسری با رنگ سبز فانتزی: بابا حاجی به قیافت نمیاد ما رو اسکل نکن
- نه به جان مسیح علینژاد، منم دنبال انتقامم؟
-ععع ایول مسیح رو میشناشی؟
حالا دیگر همراهشان شدهام. من بینشان هستم. این اولین بار است که اینگونه بین دختر و پسرها هستم.
- آره، میشناسم، ولی به من یکی دیگه گفته بیام برای انتقام؟
- کی؟
- #حسین_علم_الهدی
- کیه؟
- از مسیح باحالتره؟ اصلاً مسیح فقط زر میزنه؟
- درست حرف بزن! مسیح خط قرمز ماست!
- یکیشان سریع دارد در گوگل سرچ میکند و با دو تا فحش رکیک به مسئولان میگوید: قطعه لامصب ببینم حسین علم الهدی کیه؟
- گفتم که باحالتره!اصلا حسین ما آدم کشته و بدجوری انتقام گرفته!
- دمش گرم از حکومتیها زده؟
- آره از اون بالاییها؟
- حاجی عکسش رو نداری؟
- محمد هستم
- ما بگیم ممد؟
- بفرما
- یه خانم میآید جلویم، گوشی بدست، از حسین که حکومتی زده بگو، میخوام با صدایت پادکست درست کنم برای مبارزه!
- اینطوری نمیشه بیایید یه گوشه. میپیچیم تو یه فرعی کنار جوب میشینیم! به چشم ١٠ نفر میشن، خیلی مهربون و توی هم نشستن و هنوز ننشسته سیگارها تعارف میشود، به من هم تعارف میکنند، میگم تو ترکم، میخندن
- ارسلان: بگو میخوایم بریم
- شروع میکنم و خاطرات مبارزه #حسین_علم_الهدی و کشتن ساواکیها در کرمان و... را برایشان میگویم، آرام آرام چهرهها متفاوت میشود، یکیشان بلند میشود و دوتا فحش خاردار میدهد و میرود. اما بقیه نشستهاند و من داغتر حرف میزنم تا شهادت حسین علم الهدی زیر شنیهای تانک.
- یکی از دخترها شالش را سرش میکند، پسری دارد با ته سیگارش با زمین بازی میکند که ناگهان چند نفر دنبال چند زن و مرد هستن که مشخص است حرفهای هستند هر دوطرف، با صدای این اتفاق همه حساس میشویم.
- یکی از دنبالکنندهها که با لباس عملیات مشکی s313 هست تا ما را میبیند جلو میآید، چه غلطی میکنید اینجا؟ سرم را بلند میکنم : من مسئولشان هستم.
- شما؟
- دوست شما!
- پاشید متفرق شید بزن بزن شروع شده
- دختر و پسرها و من بلند میشویم، یکیشان جلو میآید خیلی نزدیک، لباس s313 کنار من است، ممد آقا اینو رد کن بره وگرنه درگیر میشیم
- دست برادر s313 را میگیرم، کنارش میکشم، حرف میزنم و میگم دنبال چی هستم! دنبال اینکه قبل شدت گرفتن درگیریها و تاریکی ولو یک نفر شده را رد کنم برود خانه!
- به من نگاه میکند: بخدا تازه از اربعین و موکب داری آمدهام، خسته و داغان، خدا خیرت بدهد، هر گلی زدی به سر خودت زدی... و میرود
- برمیگردم، از جمعیت ١٠ نفره دختر و پسرها، ٧ نفر ماندهاند.
- میگویم: نمیخواید برید تظاهرات مگه؟
- با مدل مسیح بریم یا حسین؟
-انتخاب با خودتان؟
- سر دوراهی گیر افتادهاند! دخترها بیشتر تو فکر هستن
- یه جمله میگم و خداحافظی میکنم: حسین قبل اینکه شما بیایید خودش رو براتون فدا کرده و جون داده اما مسیح اون طرف نشسته و من و شما رو انداخته به جون هم
- یکی از پسرها: بس که این مسیح فلان فلانه...
خداحافظی میکنم که بروم، سه نفرشان با من میآیند، نزدیک فسلطین هستیم، دیگر حریف سوالهایشان در مورد حسین علم الهدی نیستم، مسیر را میبرم سمت کتابفروشی سر میدان فلسطین، سه جلد"سفر سرخ"میخرم، یکی برای دختر خانم، دوتا برای پسرها
می گویم: این شما و این حسین ...
- میزنیم بیرون، میخواهم جدا بشوم، دختر خانم جلو میآید:
- اسمم فاطمه است، تو گروه مینا صدایم میکنند.
- عکس فاطمه خودم را نشان میدهم که منم یک فاطمه دارم.
- بغضش میترکد، خوشبحال فاطمه که بابایی مثل تو دارد... میخواهد حرف بزند، نمیتواند. پسرها سرشان پایین است...
- دیگر وقت گذشته و هوا دم تاریکی است، میگم چه میکنید؟
- هر سه میگویند برمیگردیم خانه حسین بخوانیم. اما فاطمه یا همان مینا حالش فرق میکند. شماره میخواهند، میدهم ...
- خداحافظی میکنیم، حالا اول طالقانی بسمت ایرانشهر هستم، اشکهایم میریزد که چقدر کمکاری کردهام برای این دهه هشتادیها، حرف فاطمه (مینا) مثل پتک در مغزم کوبش دارد ...
یک جواب دارم فعلا: در کنار همه دشمنان و ... من هم مقصرم ...
و یک جمعبندی: فردا زودتر بیایم شاید بتوانم بیشتر اثرگذار باشم ...
روایت از محمد علیان
et://join?invite=2151219200Cf6cb8914a4