از آقای احمد برادر اکبر هاشمی رفسنجانی یک مصاحبه خواندم که نکتههای جالبی داشت! یکیش اینکه یکی از برادران هاشمی قبل از انقلاب فرماندار قم بوده!
روزنامه اعتماد ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ گفتوگو با احمد هاشمی بهرمان برادر اکبر هاشمی رفسنجانی را منتشر کرد.
*
پدرم مرحوم حاج میرزا علی هاشمی بهرمان و مادرم ماه بیبی هستند. والده ما با وجود اینکه با سواد نبود اما پزشک بهرمان محسوب میشد. پدرم ۹ فرزند داشت، ۴ دختر و ۵ پسر که پسر دوم آقای شیخ علیاکبر هاشمی بهرمانی معروف به رفسنجانی بودند.
آن زمان در بهرمان مدرسه نبود لذا ابوی ما به شیخ اکبر گفتند که بهتر است به قم بروید و طلبه شوید. ایشان از ۱۳ سالگی به منزل آقای مرعشی یکی از اقوام دور ما در قم رفتند. خانه آقای مرعشی نزدیک منزل امام خمینی بود.
شیخ اکبر پس از ۳ سال و در واقع در سن ۱۵ سالگی در سفری به بهرمان آمدند، عمامه بر سر گذاشته بودند و صورتی نورانی داشتند.شیخ اکبر، محمود را با خود به قم برد و دو سال بعد به بهرمان برگشتند.
چند فرزند ایشان به قم رفته بودند؟ من و محمود و اکبر؛ بین افتخارسادات خواهر آقای مرعشی و شیخ اکبر صیغه محرمیت جاری کردند تا اکبر بتواند در خانه آنها رفت و آمد کند. آن زمان در قم رسم بود.
من و محمود کنکور قبول شدیم و به دانشگاه رفتیم. محمود در وزارت کشور استخدام شد، چند ماهی عمامه گذاشت اما خوشش نیامد و عمامهاش را برداشت و به کار پرداخت. محمود بسیار کمرو و محجوب بود و به درد آخوندی نمیخورد. در مجالسی که طلبهها تمرین سخنرانی میکردند، هیچ وقت صحبت نمیکرد و میگفت که نمیتوانم.
من در حوزه تا مکاسب درس خواندم و به دانشگاه رفتم و رشته زبان انگلیسی خواندم.
من و محمود اصلا به سیاست علاقهای نداشتیم. محمود در خرمآباد و لرستان بخشدار شد و سپس در اوج انقلاب فرماندار قم شد و سپس به وزارت خارجه رفت و در حقیقت کارمند دولت شد. من هم چون رشته زبان انلگیسی در دانشگاه تهران خوانده بودم، در قم کلاس تدریس زبان انگلیسی گذاشته بودم، حتی آقای خامنهایبه کلاس ما میآمدند و همچنین آقای خزعلی و نوری همدانی، به کلاس ما میآمدند و زبان انگلیسی یاد میگرفتند.
پدرم تا سال ۴۰ زنده بودند. پدرم که فوت شد محمود و محمد به تهران آمدند و ما سه نفر، خانهای گرفتیم و با هم زندگی میکردیم و قاسم که بزرگترین برادرم بود، برای کارهای تجاری به تهران میآمد. شیخ اکبر هم در قم زندگی میکردند و همیشه فراری یا زندانی بود!
آمریکا ایران را مانند ایالت خود میدانست. مثلا آمریکا پرواز مستقیمی از لس آنجلس به کرمان گذاشته بود و آمریکاییها مرتب در آنجا رفت و آمد میکردند و بزرگترین معدن مس دنیا را به تسلط خودشان در آورده بودند و میخواستند از آن برای خودشان بهرهبرداری کنند. همه شرایط برای بهرهبرداری را آماده کرده بودند که انقلاب شد.
آن زمان ... آزادیهای مردم بسیار بود، اگر کسی فعالیت سیاسی انجام نمیداد، با او کاری نداشتند، نمونه آن خود ما، با اینکه شیخ اکبر مرتب زندان میرفت و فراری بود اما حتی یک بار هم ساواک ما را فرا نخواند.
انقلاب که شد، شیخ اکبر در زندان بود، من در سرچشمه کرمان بر سر همان معدنی که آمریکاییها قصد بهرهبرداری از آن را داشتند، به عنوان مترجم فعالیت میکردم. سرهنگی به نام تاجفر از طرف ساواک مامور حفاظت معادن آمریکایی بود. او وقتی متوجه شد که من برادر اکبر هستم، مقداری روی ما حساس شد، آمد و رفت ما را همیشه زیر نظر داشت و به انتظامات گفته بود که رفت و آمد و روابطم را به او اطلاع دهند.
برای معالجه سنگ کلیه به تهران آمدم. آن زمان برادرم محمد آمریکا بود. به او گفتم سنگ کلیه دارم و تصمیم گرفتم که به آمریکا بروم. ساعت ۸ شب تصمیم گرفتم به آمریکا سفر کنم و ساعت ۱۰ شب به لس آنجلس رسیدم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. شب اولی که از آمریکا برگشتم و به تهران رسیدم، خبردار شدم که انقلاب پیروز شده است.
خیر! یک بار یکی از فرزندانم مریض بود و باید تحت عمل جراحی قرار میگرفت. عمل او در ایران ریسک بود و برای درمان باید به اتریش منتقل میشد. من به شیخ اکبر گفتم دستور دهید که ۲ هزار دلار به من بدهند تا بتوانم فرزندم را ببرم. گفت نیاز است که برای درمان او را به خارج از کشور ببرید؟! سپس گفت درخواستی بنویس تا رسیدگی شود. من هم درخواستم را نوشتم، شیخ اکبر به رییس پزشکان نوشت که درخواست ایشان بررسی و اظهار نظر شود. پس از بررسی، رییس پزشکان مطرح کرد که لازم نیست بیمار برای این عمل به خارج از کشور منتقل شود و در ایران هم میتوان این عمل را انجام داد. به همین دلیل شیخ اکبر برای درمان فرزندم پولی به من نداد.
طبعا ناراحت شدم. همراه با فرزندم به اتریش رفتیم، آنجا یک دوست اتریشی پیدا کردیم و بسیار به ما محبت کردند. یک واحد آپارتمان به ما دادند، ما را به یک سوپرمارکت معرفی کردند و گفتند اینان مهمانان ما هستند و بدون دریافت مبلغی از آنها هر چه میخواهند از مغازه خرید کنند و بعدا ما مبلغ خرید آنها را پرداخت خواهیم کرد. پس از انجام عمل جراحی روی فرزندم بیمارستان صورتحسابی به من داد که توان پرداخت آن را نداشتم. با محمد که آن زمان تهران بود تماس گرفتم و او به من کمک کرد.
در اوج جنگ بود، مادرم گفت که من را به دیدن اکبر ببر. شیخ اکبر در منزل تنها بود و وقتی مادر را دید بسیار خوشحال شد. شیخ اکبر و مادر شروع کردند با هم صحبت کردند. مادر بعد از نیم ساعت گفت احمد برویم خانه خواهرت. شیخ اکبر گفت امشب را پیش من بمان، همسرم هم نیست. مادر گفت من در خانه تو خوابم نمیبرد.شیخ اکبر گفت حالا اینجا خلوت است اما مادر گفت خانه خواهرت راحتتر میخوابم. شاید دیگر همدیگر را نبینیم ولی یک نصیحت به تو دارم. شیخ اکبر بغض کرد و گفت چه نصیحتی؟ مادر گفت نصحیت و خواهش من این است که این جنگ اگر دست خودت هست، خودت و اگر دست امام هست، برو به امام بگو دیگر جنگ کافی است، فرزندان مردم دارند کشته میشوند. شیخ بغض کرد و گفت مادر دست من نیست، دست امام هم نیست ولی من سعی خودم را میکنم. درست دو هفته بعد که شیخ آمد خطبههای نماز جمعه را بخواند گفت به فرموده امام (ره) علیرغم اینکه توقف جنگ سختتر از نوشیدن جام زهر بود اما جنگ متوقف شد.
دو یا سه روز قبل از فوتشان که عقد دختر یاسر بود، همه اقوام درجه یک به خانه یاسر رفتند و حاج آقا صیغه ازدواج آنها را خواند و نصحیتشان کرد.
من به دکتر گفتم [باید کالبدشکافی شود] اما ایشان گفت که نیازی نیست و اگر هم چیزی ثابت شود، کاری نمیشود کرد. من پیکر شیخ اکبر را دیدم، صورتشان سرخ شده بود و معلوم بود که به ایشان فشار آمده بود.
شیخ اکبر مرگ با عزتی داشت.[!!] علاوه بر حضور حداکثری مردم، پرچمهای ۹۲ کشور به حالت نیمهافراشته درآمد و در مراسم ختمی که آقای خامنهای برای ایشان برگزار کردند، حدود ۱۵۰ هیات و سفیر و نماینده برای تسلیت به ایران آمده بودند.
بله! دیدار داشتیم، یکی از دیدارها در همان روزی بود که آقای خامنهای برای مرحوم هاشمی رفسنجانی مراسم برگزار کردند. در آن روز جلسهای گذاشتند و خواستند که اخوان و فرزندان را ببینند. ما به اتاق مخصوص خودشان رفتیم و صحبت کردیم. ایشان گفتند ناراحتی من کمتر از شما نیست، من هم یار دیرینه خود را از دست دادم، امروز نوبت ایشان بود و فردا نوبت ماست، باید بپذیریم. شما ایشان را فراموش نکنید و برایشان قرآن زیاد بخوانید و صدقه بدهید. گفتیم در حد توان این کار را خواهیم کرد.
دو هفته بعد، دوباره ایشان را دیدیم، من و آقای خامنه ای روی صندلی نشسته بودیم و بقیه روی زمین نشسته بودند. از من پرسیدند که احمد آقا چرا روی صندلی نشستید؟ گفتم زانو درد دارم. گفتند یادت هست که زمانی معلم من بودی؟ گفتم بله یادم هست و افتخار من همین است. گفتند پول هم از من گرفتی. گفتم بله. گفتند همان ۶۰ تومن که بابت کلاسها پرداخت کردم، حقوق دو ماه من بود. بعد از آن گفتند عقد مهدی را من و شیخ اکبر در همین اتاق بستیم و پس از آن با محمد و محمود شوخی کردند.
اخیرا در سایتی آمده که قاتل حاج آقا شناسایی شده است. ما باورمان نشد و گفتیم که از این صحبتها زیاد گفته میشود. شاید هم راست باشد، خدا میداند.اغلب مردم که معتقدند ایشان شهید شده است. [!!]
حاج آقا از پسته رفسنجان ۴ سهم از شرکت تعاونی رفسنجان شریک است مانند سایرین، کارگران قبلی ما به مراتب بیشتر از ما در سال پسته دارند اما همه دنیا میگویند پسته رفسنجانی، نمیگویند پسته رفسنجان!
https://www.isna.ir/news/96031709393