یادتونه قبلا از ماجراهای شاهنامه گفته بودم؟ (کجا دقیقا؟)
امروز پیشنهاد میکنم ماجرای آشنایی رستم با اسب معروف خود را بخوانید:
خشکسالی و قحطی باعث مرگ سربازان شده بود و به همین خاطر گرشاسپ پادشاه ایران جنگ را پایان داد و زال سردار متفکر ایرانی نیز در زابل اقامت کرد. بعد از مرگ گرشاسب، افراسیاب دوباره به فکر افتاد به ایران حمله کند. زال به پسرش رستم گفت: جنگی در پیش است میدانم که تو هنوز جوانی و میخواهی جوانی کنی اما چه باید کرد که دشمن درراه است. آیا حاضری بروی؟
رستم اعلام آمادگی کرد و اسبی خواست که بتواند او و گرزش را که از سام به ارث برده حمل کند. زال هرچه گله اسب در زابلستان بود حاضر کرد اما هیچکدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اینکه اسبانی از کابل آوردند و در آن میان مادیانی بود با سینهای چون شیر و پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان.
او کُرهای زاییده بود با چشمانی سیاه و سُمی پولادین،تنی پُرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون.
رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمیشناسم اما اگر مادرش کمند[:افسار] و سوار ببیند مانند شیر به کمک فرزندش میآید پس به فکر چنین اژدهایی مباش! اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد.
مادرش غران بهطرف صورت رستم آمد و میخواست سرش را بکَند اما رستم غرید و مشتی بر سرش کوفت که مادیان برگشت. رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت: این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرزوبوم ایران است.
شاهنامه فردوسی:
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
بچندست و این را که خواهد بها
♦یعنی پولش رو باید به کی بدم؟
چنین داد پاسخ که گر رستمى
برو راست کن روى ایران زمىن
مر این را برو بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهى جهان کرد راست.
نکته اخلاقی: ارادت مردم نسبت به قهرمانان وطن...
با تشکر از برنامه داستانهای شاهنامه18 شبکه چهار سیما