بعد از نماز مغرب از کوچهای تاریک میگذشتم، با خودم گفتم اگر در این تاریکی در مسیر من پسری مزاحم دختری شده باشد، من در آن لحظه چه باید بکنم؟
[با خودم میگویم] به سمت پسر میروم و به او میگویم من نه آمده ام تو را بزنم نه آمده ام تو را ببرم؛ فقط یک جمله به تو میگویم و میروم، دختر مردم را اذیت نکن!
ولی اگر بعد از اینکه حرفم را گفتم و رفتم این خانم از من کمک بخواهد انسانیت حکم میکند که کمکش کنم اگر میتوانم. اینجاست که عقل میگوید خطر نکن برو؛ شاید هم عقل نباشد، خودخواهی و ترس باشد... نمیدانم.
مداحی حاجمهدی رسولی به یاد شهید حمیدرضا الداغی |فیلم|
«قصه جریحه دار شد،
آن طرف پیاده رو
عقل صدا زد که بمان،
عشق صدا زد که برو»