فکر کردن به نوشتن امری اجتنابناپذیر است. در خودم چیزی سراغ دارم و آن اینکه بدون نوشتن نمیتوانم زندگی کنم. چطور بگویم؟ زندگی میکنم اما مثل یک آب راکد و بیحوصله. آدمها هم اغلب بیحوصله شدهاند؛ اما حوصله من با آنها خیلی فرق میکند. جنسش. رنگش و حسش.
من وقتی کاری ندارم بیحوصله میشوم. کارهایم در سلولهای مغزم، فکر کنم از جنس خاکستری آن، محصورشدهاند. نوشتن برای من مثل خالی کردن بار شکر از کامیون است. هر دانه ریز شکر یک آدم است. شما میتوانید اینهمه آدم را در مغزتان ذخیره کنید؟ میتوانید؟! من نمیتوانم چون کیسههای شکر بیوقفه سر میخورند و دانههای ریز شکر از دل کیسهها بیرون میریزد و من چارهای ندارم تا آنها را بهسرعت با تخممرغ و بکینگ پودر و شیر و آرد مخلوطکنم و کیک آدمیزاد درست کنم. مایع کیک را میپزم و بعد کیک را برش میزنم و آنها آماده بلعیدن میشوند! شکر روح آدمهای من است.
از مترو که بیرون آمد، بازار بزرگ تهران با همهی دستفروشها و فروشندگان و خریداران در مقابل دیدگانش وسعت گرفت. بوی ادویهها و عطرهای مختلف به همآمیخته شده بود و صدای دستفروشها بر همهمهی جمعیت پیشی میگرفت. صدای آهنگهای شاد بچهها و سوت سوتکها و عروسکهای رقصان و چرخان و آلبومهای آهنگهای روز پشت سر هم به گوش میرسید. سیلی از جمعیت درحرکت بود. انگار که هیچوقت تمام نمیشد. او هم در همین سیل جمعیت و همراه با صدای زنگولهها و سم اسبانِ درشکهها به جلو حرکت میکرد. اسبها آنجا چکار میکردند؟
اسبهایی زیبا و باوقار که هر وقت اسمی از نجابت برده میشود صورت آنها پیشتاز این ماجراست. آنها باظرافت تمام سرهای خمیدهشان را تکانی میدادند و درشکهها و آدمها را به دوش میکشیدند و صدای جرینگ، جرینگ زنگولههایشان در فضا پخش میشد. درشکهچی هم همان بالا نشسته بود و هر بار که مسافری به پستش میخورد، با شلاق خود، ضربهی ملایمی به اسبها میزد و آنها زود به راه میافتادند. انگار که درگذر زمان، اسبها هم فهمیده شدهاند. دیگر صدای فریاد درشکهچی را جز در فیلمها و کتابها نمیتوان شنید. اسبها با کوچکترین اشاره و تکان بند افسارشان، نفسنفس کوتاهی میکردند و آدمها را از این سر بازار به آن سر بازار میبردند...
کتاب "بیلیونر" به قلم آذر رستگار در 387 صفحه به شمارگان 1000 نسخه و به قیمت 62 هزار تومان در بهار سال 1400 از سوی نشر زرین اندیشمند روانه بازار نشر خواهد شد.