تا دقایقی گیج بود. نمیدانست در بزند یا نه. سالها بود که خبر نداشت در خانه مادریاش چه گذشته است.
آن سالها پر بود از خاطرات کودکی، بوی غنچههای درخت یاس و توتون قلیان مادربزرگ. هندوانههای شیرین و نان زنجبیلی روی چراغنفتی، حتی درخت اناری که هر بار انارهای رسیدهاش به میان خاک باغچه میریخت. کسی نبود تا آنهمه انار را بردارد و همیشه نیمی از آن سیاه میشد و میخشکید.
بابایش که مرد درخت هم دلتنگی کرد و بنای ناسازگاری گذاشت. کود گذاشتند، آبیاریاش کردند و هرس شد اما هیچیک افاقه نکرد و درخت به چند ماه نرسیده دق کرد و مرد. گویی میدانست برای دیدار صاحبش کجا باید برود. میان دنیای خاکی آدمهای بلاتکلیف جایی برایش نبود و درخت رخت سفر بست و از میانشان رفت.
ابراهیم یادش آمد که وقتی دایی کمال با اره درخت را برید چقدر گریه کرد و غصه خورد. او پاهای دایی را مشت زد و به سرش داد کشید. مادر که آمد ترسید و توی پستوی خانهشان قایم شد تا مبادا کتک بخورد.
اما مادر پیدایش که کرد در آغوشش گرفت و نمک به سقش زد تا ترسش بریزد.
از آن روز جای درخت در باغچه خالی شد. سایهاش دیگر نبود تا پناه آفتاب تند تابستان باشد و انارش نبود تا گنجشکها را به خانهشان دعوت کند. درخت که رفت دل ابراهیم شکست و روی کاغذ پارهاش نیم شعری نوشت.
هنوز یادش بود، شعری که نه قافیه داشت و نه نظم شاعری. تنها دو خط درد دلی بود از کودکی پریشان که هوای سرودن به سرش زده بود.
او نوشت و خط زد. هیچوقت آن شعرهای بینظم را کسی ندید که اگر میدید شاید خندهاش میگرفت اما دایی کاغذی را که گوشه دیوار حیاط افتاده بود پیدا کرد و برداشت. تأملی کرد و با خواندن آن دلش لرزید. ابراهیم را صدا زد. «دایی جون، شاعری رسم دلتنگیهاست. منم روزی مینوشتم. روزگار دستم رو از مهر قلم جدا کرد و به چاقوی بیرحم سلاخی سپرد. تهش شدم قصاب بیرحمی که هرروز زبون بستههای مردم رو سر میبره. حالا دیگه نه احساسی دارم و نه رغبتی به چیدن نظم و قافیه. سوخت و دود شد و رفت.»
کتاب "شاعرانه های یک مرد برفی" به قلم محمدعلی قجه در 283 صفحه به شمارگان 1000 نسخه و به قیمت 55 هزار تومان از سوی نشر زرین اندیشمند روانه بازار نشر شده است.