ارائه: چنتا گالا سینها
ترجمه: لیلا عطایی
اینجا فقط برای گفتن داستان خودم نیستم بلکه برای گفتن داستانهای زنان استثنایی از هند که ملاقاتشان کردهام. آنها همچنان برایم الهامبخش هستند، به من میآموزند، و در مسیر زندگی راهنماییام میکنند. اینها زنان باور نکردنی هستند. هرگز فرصت مدرسه رفتن را نداشتند، مدرک ندارند، سفر نرفتند، موقعیت نداشتند. زنانی معمولی که کارهای خارقالعادهای را با بیشترین جسارت، خرد و تواضع انجام دادند. اینها آموزگاران من هستند.
00:37
در سه دهه گذشته، در هندوستان کار، زندگی و اقامت داشتم و با زنان روستایی کار کردم. در بمبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم.وقتی دانشگاه رفتم، جایاپراکاش نارایان را دیدم، پیشوای بنام طرفدار گاندی که جوانان را تشویق به کار در روستاهای هند میکرد.برای همین به روستاهای هند رفتم. بخشی از جنبش حقوق زمین، جنبش مزرعهداران و جنبش زنان بودم. در همین راستا، به روستایی کوچک رسیدم، عاشق رهبر- مزرعهدار جوان پرجنب و جوش و خوشقامتی شدم که تحصیلکرده نبود، اما جمعیت را جذب خودش میکرد. و بنابراین با شور و اشتیاق جوانی، با او ازدواج کردم و از بمبئی رفتم، و به روستای کوچک بدون آب لولهکشی و توالت رفتم. راستش، خانواده و دوستانم ترسیده بودند.
01:42(خنده)
با خانوادهام میماندم، با سه فرزندم در روستا، و یک روز، چند سالی گذشته بود، زنی به اسم کانتابای نزد من آمد. کانتابای گفت، میخواهم حساب پسانداز باز کنم. میخواهم پس انداز کنم. از کانتابای پرسیدم: در آهنگری کار میکنی. پول کافی برای پسانداز کردن داری؟ توی خیابان زندگی میکنی. میتوانی پسانداز کنی؟ کانتابای اصرار کرد. او گفت، میخواهم پسانداز کنم تا قبل از رسیدن موسم باران ورقههای نایلونی بخرم. تا خانوادهام را از باران در امان بماند. با کانتابای به بانک رفتم. کانتابای میخواست روزانه ۱۰ روپیه پسانداز کند -- کمتر از ۱۵ سنت. مدیر بانک برای کانتانبای حساب باز نکرد. به کانتابای گفت پولش خیلی کم بود و ارزش وقت تلف کردن نداشت. کانتابای از بانک وام نمیخواست. هیچ یارانه و کمکی از دولت نمیخواست. تنها خواسته او جایی امن برای پسانداز پولی بود که به سختی کسب میکرد. و این حق او بود. و من جلو رفتم -- گفتم اگر بانکها برای کانتابای حساب باز نمیکنند، چرا بانکی را شروع نکنم که به زنان امثال کانتابای فرصت پسانداز کردن بدهد؟ و از بانک مرکزی هندی درخواست مجوز کردم.
03:20(تشویق)
نه، اصلا کار آسانی نبود. مجوز ما پذیرفته نشد --
03:31(خنده)
با این استدلال -- بانک مرکزی گفت که ما نمیتوانیم به بانکی مجوز اعطاء کنیم که تبلیغ اعضای بیسواد را میکند. وحشتزده شدم. گریه میکردم. و موقعی که خانه برگشتم، همینطور گریه میکردم. به کانتابای و سایز زنان گفتم که چون زنان ما بیسواد هستند نمیتوانیم مجوز بگیریم. زنان ما گفتند، گریه بس است. ما خواندن و نوشتن یاد میگیریم و دوباره درخواست میکنیم، خب که چی؟
04:02(تشویق)
کلاسهای سوادآموزی را شروع کردیم. هر روز این زنها میآمدند. چنان مصمم بودند که بعد از یک روز کامل کاری سر کلاس میآمدند تا خواندن و نوشتن یاد بگیرند. بعد از پنج ماه، دوباره درخواست دادیم، اما این بار تنها نرفتم. پانزده زن من را تا بانک مرکزی هند همراهی کردند. زنان ما به مامور بانک مرکزی گفتند، به ما مجوز ندادید چون سواد نداشتیم. مجوز ما را رد کردید چون خواندن و نوشتن بلد نبودیم. گفتند، اما وقتی داشتیم بزرگ میشدیم که مدرسهای نبود. پس ما مسئول محروم ماندن از تحصیل نیستیم. ادامه دادند، ما نمیتوانیم بخوانیم و بنویسیم اما شمردن بلدیم.
04:53(خنده)(تشویق)
و مامور را به چالش کشیدند. کافی است از ما سود اصل هر مبلغی را بپرسید.
05:04(خنده)
اگر اشتباه گفتیم، مجوز ندهید. از ماموران خود بخواهید بدون ماشین حساب این کار را کنند تا ببینیم کدام یک از ما سریعتر است.
05:15(تشویق)
لازم نیست بگویم، که مجوز گرفتیم.
05:24(خنده)(تشویق)
امروزه، بیش از ۱۰۰٫۰۰۰ زن در بانک ما هستند و ما بیش از ۲۰ میلیون دلار سرمایه داریم. همه پساندازهای زنان است،سرمایه زنها، هیچ سرمایهگذاری از بیرون طرح تجاری نمیخواهد. نه. پساندازهای زنان روستایی خودمان است.
05:48(تشویق)
همینطور میخواهم بگویم که بله، بعد از گرفتن مجوز، امروز کانتابای خانه خودش را دارد و همراه با خانوادهاش در خانه متعلق به خود و خانوادهاش میماند.
06:08(تشویق)
وقتی عملیاتهای بانکیمان را شروع کردیم، میدیدم که زنان ما قادر نبودند به بانک بیایند زیرا روز خود را برای کار کردن از دست میدادند. فکر کردم اگر زنان به بانک نمیآیند، بانک نزد آنها برود، و بانک درب منزل را شروع کردیم. اخیرا، بانکداری دیجیتال را شروع کردیم. بانکداری دیجیتال مستلزم به خاطر سپردن شماره پین است. زنان ما گفتند، ما شماره پین نمیخواهیم. ایده خوبی نیست. و برای آنها سعی کردیم توضیح دهیم که شاید باید شماره پین را بخاطر بسپارید؛ کمک میکنیم که پین را حفظ کنید.اما آنها سرسخت بودند. گفتند، چیز دیگری را پیشنهاد دهید. و آنها --
06:52(خنده)
و آنها گفتند، «انگشت شصت چطور؟» فکر کردم چه فکر بکری. بانکداری دیجیتالی را با بیومتریک وصل میکنیم، و الان زنان انتقالات مالی دیجیتال با استفاده از انگشت شصت انجام میدهند. و میدانید حرف زنان چه بود؟ هر کسی میتواند شماره پین من را سرقت کند پول حاصل از دسترنج من را ببرد، اما هیچ کس نمیتواند شصتم را بدزد.
07:18(تشویق)
تاکیدی دوباره بر آموزه همیشگی من از این زنان: هبچوقت راهحلهای ضعیف به مردم فقیر ارائه نکنید. آنها باهوش هستند.
07:33(تشویق)
چند ماه بعد، زن دیگری به بانک آمد -- کرابای. طلاهایش را گرو گذاشت و وام گرفت. از کرابای پرسیدم، «چرا جواهرات قیمتیات را گرو میگذاری و وام میگیری؟» کرابای گفت، «متوجه نشدی چه خشکسالی وحشتناکی است؟ هیچ خوراک و علوفهای برای حیوانات نیست. همینطور آب. طلا گرو میگذارم تا خوراک و علوفه برای دام بخرم.» و بعد پرسید، «میتوانم طلا گرو بگذارم و آب بگیرم؟» پاسخی نداشتم. کرابای من را به چالش کشید: «شما در روستا کار میکنید با زنها و پول، اما اگر یک روز آبی نماند چه؟ اگر از این روستا بروید، بانکداری را با چه کسانی انجام میدهید؟» کرابای سوال واردی را مطرح کرد، خب با این خشکسالی، تصمیم گرفتیم ارودگاهی برای احشام در منطقه راه بیندازیم. جایی که کشاورزها میتوانستند حیوانات خود را به یک محل بیاورند و علوفه و آب بگیرند. باران نبارید. اردوگاه احشام ۱۸ ماه به کار خود ادامه داد. کرابای هم در اردوگاه میگشتو آوازهای انگیزشی خوانده شد. کرابای خیلی محبوب شد. باران بارید و اردوگاه دیگر لازم نبود، اما بعد از آن، کرابای به رادیوی ما آمد -- رادیو محلی خود را داریم که بالای ۱۰۰،۰۰۰ شنونده دارد. او گفت، میخواهم برنامه رادیویی خودم را داشته باشم. مدیر رادیو ما گفت، «کرابای تو که خواندن و نوشتن بلد نیستی. چطور سناریو خواهی نوشت؟» میدانید چه جوابی داد؟ «نمیتوانم بخوانم و بنویسم اما آواز خواندن بلدم. ایرادش چیست؟»
09:28(خنده)
و امروز، کرابای برنامه خودش را اجرا میکند، و علاوه بر این، رادیوچی معروفی شده است و رادیوهای دیگر دعوتش میکنند،حتی از بمبئی. دعوتش میکنند و او برنامه اجرا میکند.
09:46(تشویق)
کرابای سلبریتی محلی شده است.
روزی از کرابای پرسیدم، «چطور شد خواننده شدی؟» گفت، «باید واقعیت را بگویم؟ وفتی بچه اولم را حامله بودم، همیشه گرسنه بودم. غذای کافی برای خوردن نداشتم. پول کافی برای خرید غذا نداشتم، بنابراین برای فراموش کردن گرسنگی آواز خواندن را شروع کردم.» خیلی قوی و عاقلانه، نه؟ همیشه فکر میکنم که زنان ما بر موانع زیادی فائق میآیند -- فرهنگی، اجتماعی، مالی --و راه خود را مییابند.
روزی از کرابای پرسیدم، «چطور شد خواننده شدی؟» گفت، «باید واقعیت را بگویم؟ وفتی بچه اولم را حامله بودم، همیشه گرسنه بودم. غذای کافی برای خوردن نداشتم. پول کافی برای خرید غذا نداشتم، بنابراین برای فراموش کردن گرسنگی آواز خواندن را شروع کردم.»
10:31
مایلم داستان دیگری را برایتان بگویم: سونیتا کامبل. دورهای را در مدرسه کسب و کار گذرانده است و دامپزشک است. او یک دالت است؛ از فرقه نجسهاست، اما لقاح مصنوعی برای بزها انجام میدهد. در حرفه و حیطهای بسیار مردانه و آنچه اوضاع را برای سونیتا سختتر میکند آمدنش از طبقه نجسها است. اما او خیلی سخت کار کرد. در بدنیا آوردن بزها در منطقه موفق شددکتر معروف بزها شد. اخیرا، جایزه ملی برد. رفتم خانه سونیتا برای جشن گرفتن -- تبریک گفتن به او. وقتی وارد روستا شدم،عکس بزرگ سونیتا را دیدم. سونیتا در آن تصویر لبخند میزد. واقعا تعجب کردم از ابن یک نجس که از دهات میآمد، عکس بزرگش در ورودی ده باشد. وقتی به خانهاش رفتم، حتی بیشتر شگفتزده شدم چون رهبران طبقه بالا دستی -- مردان -- در خانه او مینشستند، در خانهاش، و چای و آب مینوشیدند. که در هند خیلی بعید است. رهبران طبقات بالادست پا به خانه نجسها نمیگذارند و آب و چای نمیخوردند. اما از او میخواستند بیاید و در جمعهای روستا صحبت کند. سونیتا قرنها شرایط طبقهای در هند را شکست.
11:59(تشویق)
بگذارید از نسلهای جوانتر بگویم. اینجا که ایستادم -- الان اینجا که ایستادم بسیار مفتخرم از مسواد تا ونکوور. در خانه، ساریتا بیسی -- حتی ۱۶ سال هم ندارد. خودش را آماده میکند -- بخشی از برنامه ورزشی ما است، برنامه قهرمانی. آماده میشود تا در هاکی روی چمن نماینده هند باشد. و میدانید که کجا میرود؟ المپیک ۲۰۲۰ توکیو.
12:40(تشویق)
ساریتا چوپانزاده خیلی فقیری است. از این بیشتر نمیشد به او افتخار کنم.
12:54
میلیونها زن مثل ساریتا، کرابای، سونیتا هستند که در اطراف شما هم ممکن است باشند. میتوانند همه جای دنیا باشند، اما در نگاه اول شاید فکر کنید که چیزی برای گفتن ندارند، چیزی برای به اشتراک گذاشتن ندارند. اشتباه زیادی میکنید. بسیار خوششانس هستم که با این زنان کار میکنم. آنها داستانهای خود را با من قسمت میکنند، آنها خرد خود را با من قسمت میکنند، و من خوششانسم که کنار آنها هستم. ۲۰ سال پیش -- و من بسیار مفتخرم -- به بانک مرکزی هندوستان رفتیم و اولین بانک زنان روستایی را تاسیس کردیم. امروز آنها را به رفتن به بورس ملی هل میدهند تا نخستین صندوق مختص زنان کارآفرین خردهپای روستایی دایر شود. من را هل میدهند برای تاسیس اولین بانک کوچک مالی زنان در دنیا. و همانطور که یکی از آنها گفت،«جسارت من سرمایه من است.» و اینجا میگویم، جسارت آنها سرمایه من است. و اگر شما بخواهید، سرمایه شما هم میتواند باشد.
«جسارت من سرمایه من است.» و اینجا میگویم، جسارت آنها سرمایه من است. و اگر شما بخواهید، سرمایه شما هم میتواند باشد.
14:05
متشکرم.